خاطره چهاردهم از کتاب «خاطرات خوب»/ خاطرهای از جنس خوبیها
بازدیدها: 89
یادداشتی از محمد طاهر تنزهای
دانشآموخته دکترای روابط بینالملل، دانشگاه علامه طباطبائی و معاون علمی دانشگاه غالب هرات
چه خاطرهای خوبتر از این میتواند باشد که شیرینترین دوران تحصیلتان را (ابتدایی، راهنمایی، دبیرستان و پیشدانشگاهی) در شمالیترین استان ایران، مازندرانِ همیشه سرسبز سپری کرده باشید و دوستانی از آن دوران تا هنوز به یادگار برایتان مانده باشند که اگر نگوییم همیشه، غالباً جویای احوالت میشوند! و چه خاطرهای خوبتر از این که در امتحان کنکور شرکت کنید و رتبه برتر بیاورید و در یکی از بهترین دانشگاههای ایران (علامه طباطبائی) قبول شوید و متواتر سه مقطع لیسانس، ارشد و دکتری را همان جا بخوانید و احساس غرور بکنید از اینکه اگر زمان به عقب برگردد، باز هم همان مسیر را انتخاب میکنید!
از گذر زمان گفتیم! بسیار کم اتفاق میافتد که اگر به خود بگوییم درصورتیکه زمان به عقب برمیگشت، آیا همین مسیر را مجدداً خواهیم پیمود! و آیا از این مسیر پیموده شده راضی هستیم؟ و در جواب بگوییم «بلی»؛ از آن جمله افرادی هستم که با افتخار خواهم گفت «بله» از این مسیر پیموده شده راضی هستم و همین مسیر پیموده شده را مجدداً خواهم پیمود. باید هم راضی باشم! مگر میشود هم ناراضی بود، دوستانی داشته باشید مثل برگ گل! معلمان و اساتیدی داشته باشید مثل آب زلال! که هرآنچه داریم از تلاشهای آنان هست و بس!
سال آخر و ترم آخر دوره فوقلیسانس بود! ایام امتحانات نهایی بود! تمامی امتحانات سپری شده بود به جز یک درس! عادتم بود در خوابگاه در کنار میز مطالعهام ساعت و زمان دقیق برنامه امتحانی را مینوشتم! ظاهراً درسی را بهاشتباه زمان امتحانش را بهجای ۸ صبح ساعت ۱۰ صبح نوشته بودم! مسیر خوابگاه تا دانشگاه نیم ساعت بود سرویسهای رفت به دانشگاه طوری تنظیم شده بود که یا ساعت ۸ یا ۱۰ میتوانستیم خود را به دانشگاه برسانیم! با فرض اینکه ساعت ۱۰ امتحان هست ساعت ۹ و نیم از طرف خوابگاه به سمت دانشگاه عزم حرکت بستم! روبروی دانشکده رسیدم میبینم همکلاسیهایم درباره راحتی و سختی سؤالات با هم بحث میکنند! از این میان یکی از دوستانم وقتی مرا دید گفت چرا سر جلسه امتحان نبودی؟! گفتم مگر ده دقیقه دیگر به امتحان نمانده! آنجا بود که فهمیدم امتحان ساعت ۸ بوده و من از امتحان جاماندهام! برای لحظهای نفس بند شد! انگار آسمان بر روی سرم خراب شده! نفسنفس به سمت کلاسی رفتم که امتحان برگزار شده بود. یادم هست کلاس ۱۰۷ طبقه اول دانشکده حقوق بود! میبینم مسئول آموزش به همراه استاد درس (دکتر سید اسدالله اطهری) در کلاس هستند و آخرین برگه امتحان را هم جمع کردند و امتحان بهنوعی تمام شد! استاد وقتی مرا دید بدون اینکه دیالوگی بین ما ردوبدل شود با مشاهده چهره پریشانم متوجه موضوع شد! حرفی نتوانستم بزنم چشمهایم پر اشک شد! از اینکه در طول دوران تحصیلم در هیچ مقطعی هیچ درسی را نیفتاده بودم و بهخاطر یک اشتباه تایمی داشتم از یک درس میفتادم، نای حرکت نداشتم!
استاد به هم گفتند بیایید بشینید! به مسئول آموزش گفتند من از این دانشجو باید امتحان بگیرم! و امتحان را هم شفاهی اخذ میکنم با سؤالات متفاوت از این سؤالاتی که طرح شده است! مسئول آموزش کمی مقاومت کرد و قوانین را توضیح میداد که اجازه این کار نیست و از این مدل بحثها! بحث بین آن دو داغ شد تا اینکه نهایتاً استاد گفت با مسئولیت خودم این امتحان را با طرح سؤالات جدید از دانشجو ام اخذ میکنم و همینطور هم شد! و من که در شوک داشتم به سر میبردم نمیفهمیدم چه اتفاقی دارد میفتد! سؤالات شفاهی در حضور داشت مسئول آموزش یکی پس از دیگری پرسیده میشد و جواب میدادم! خلاصه اینکه در انتها گفتند شما برید و امتحانتان ختم شده است! از کلاس بیرون آمدم نمیدانستم خوشحال باشم از اینکه امتحان را سپری کردم و یا نگران از اینکه آیا امتحانم مورد قبول اداره قرار خواهد گرفت یا که خیر؟ نهایتاً بعد از چند مدت نتایج درسها اعلام شد و در آن درس قبول شده بودم!
مهربانی و درک این استاد تا حال نسبت به خودم یادم نرفته است! تا حال با آن استاد ارتباط دوستانه دارم! ۸ سال از آن روز گذشته است و به این فکر میکنم که در جایگاهی که حال قرار دارم، اگر مهربانی و عطوفت و درک این استادم نبود کارنامه نمراتم با یک حفره خالی و رنگ سرخ و ناکامی متبلور بود و من بهواسطه همان اشتباه کوچک شاید نمیتوانستم در جایگاه فعلی باشم! این شیرینترین خاطرهام از یکی از مهربانترین اساتیدم بود که در ذهنم داشتم و هیچوقت از یادم نخواهد رفت!
در کنار این خاطره خاطرات شیرین بسیار زیاد دیگری هم دارم که همیشه در ذهنم میآیند و حس خوبی بهم دست میدهند! امروز بعد از آنهمه سالها خودم معلم شدهام و وقتی دانشجویی سر صحنه امتحان دیر میرسد، همان روز یادم میآید! حالا بعد از ۳۰ سال به خانه و وطنم برگشتهام، و همه آنانی که در رشد و بالندگیام نقش داشتند را به احترام یاد میکنم و خاطراتشان را از یاد نمیبرم!
و در اخیر با کمی تقلید از سهراب به پایان میرسانم این نوشته کوتاه را!
اهل افغانستانم
روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم خرده هوشی سرسوزن ذوقی
مادری دارم بهتر از برگ درخت
دوستانی بهتر از آب روان
و خدایی که در این نزدیکی است