خاطره نوزدهم از کتاب «خاطرات خوب»/دو اقیآنوس
بازدیدها: 126
رضوان حسنزاده
دانش آموز
دست به قلم بردن و نوشتن از ایران و افغانستان هم سخت است و هم آسان. سخت ازآنجهت که مطلب آنقدر گستره و طویل است که آدم میماند چه بگویید و آسان ازآنجهت که ملتهای مسلمان در هیچ چارچوبی نمیگنجد. افغانستان و ایران هر روز مشغول نشاندادن جلوهای از همدلی و هم زبانی هر دو کشورند از هشتگ افغانستان جان ایران تا سه هزار شهید و جانباز افغانستانی دفاع مقدس. قصد دارم داستانی برای شما بگوییم که نشاندهنده پیوند عمیق ادبیات و تاریخ ایران و افغانستان است.
داستان در مورد دو مرد است که یکی از آنها در شهر بلخ افغانستان متولد شد و چون پرندهای مهاجر پرواز کرد تا به قونیه رسید!
بله، حتماً حدس میزنید که دارم در مورد مولانا جلالالدین محمد بلخی صحبت میکنم؛ البته این داستان سر دیگری هم دارد که وصل میشود به شمس تبریزی، درویش قلندری که در سایه او مولانا لباس محبوبیت نزد مردم را برکند و لباس مقبولیت نزد خداوند را برداشت و مولوی شد. آن دو همدیگر را در سال ۶۴۲ هـ . ق در شهر قونیه ملاقات کردند درحالیکه مولوی از اطرافیان بهظاهر مریدش خسته شده بود و شمس در پی رفیقی میگشت که آینه روحش شود و خداوند صدای تمنای دلشان را شنید و آن دو به همت دوستان حقیقیشان کنار هم قرار گرفتند و بالاخره اقیانوسی که پشت دریایی میرفت، با اقیانوسی دیگر تلاقی کرد. درست جلوی مسافرخانه شکرفروشان قونیه؛ شمس که قصد محکزدن مولوی را داشت از او خواست که از اسب فرود آید تا هم سطح شوند و از او سؤالی بپرسد. مولوی پا بر روی نفسش گذاشت و از اسب پایین شد و با همین کار نشان داد که چاپلوسی هزاران مرید اطرافش باعث غرور در او نشده. در همین زمان شمس از او پرسید که رسول خدا بالاتر است یا بایزید بسطامی، مولوی با خشم جواب داد که پیغمبر (ص) را با یک صوفی یکلاقبا یکی میدانی؟ شمس جواب داد که: مگر رسول خدا نفرمود، ای پروردگار تو را ستایش میکنم چندانکه شایستهای نشناختهامت و بایزید بسطامی گفت خود را ستایش میکنم مرتبهام عالی است زیرا خدا را در خرقهام دارم.
حال باطن سؤال شمس آنقدر در نظر مولوی جذاب آمد که خشمش فروکش کرد و ذهنش در پی جوابی برازنده برای سوال شمس برآمد. جواب مولوی این بود که عشق خدا به دریا می ماند و هر انسانی به اندازه ذاتش از آن برمی دارد. این که هر کسی چقدر آب بردارد، به گنجایش ظرفش بستگی دارد. پس از آن شمس مهمان مولوی شد، برای چهل روز چله نشستند، چله ای که به جز آن دو، کسی اجازه ورود به آن را نداشت. پس از چهل روز، پیوند آن دو ناگسستنی شد. شمس پیله مولوی را پاره کرد و مولوی به سان پروانه ای به پرواز درآمد؛ پروانه ای که تمامی مردم از لطف و کرمش بهره می برند. البته که پروانه شدن مولوی در نظر بسیاری سخیف و بی ارزش می نمود؛ چرا که شاعری را کاری پست می دانستند. اما شمس تمایل شاعری را که مولوی آن را پست می شمرد، از عمق وجود او بیرون کشید و استعداد و طبع شعری او را شکوفا کرد.
دوستنماهای مولوی که از این اتفاق خشمگین بودند، تغییرات مولوی که در مسیر قرب الهی بود را فریب و وسوسه شیطان پنداشتند. حتی پسر مولوی نیز در میانشان قرار گرفت و در نهایت او راه ورود به خانهشان را به قاتلین شمس نشان داد که بهزعم خود برای نجات مولوی از سحر و جادوی شمس آمده بودند تا شمس را بکشند.
به روایتی قاتلین او را بلند کرده و جسم بیجانش را داخل چاه انداختند و صدای برخورد تن او با آب هرگز به گوششان نرسید. میشود پنداشت که شمس بهعوض سقوط در چاه به آسمان عروج کرد. درست چند لحظه بعد، مولانا با ندای کجایی جان من شمس عزیزتر از جانم، پا به حیاط خانهاش گذاشت. بیاراده شده بود. انگار پاهای او به اختیار خودش نبودند و پیش میرفتند. به سمت چاه سر خم کرد. درون چاه را نگریست و قلبش از دیدن تن بیجان شمس، چنان زخمی برداشت که پس از آن هرگز التیام نیافت. انگار که به یکباره مویش سپید و تنش هزار سال پیر شد. همین غم بزرگ، مثنوی را به دنیا آورد کتابی که به گفته خود مولوی، عالمگیر خواهد شد که البته شد.
بشنو از نی چون حکایت میکند از جداییها شکـایت میکند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بـگویم شـرح درد اشـتیاق
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست …