خاطره بیستم از کتاب «خاطرات خوب»/خورشید سواران
بازدیدها: 165
عزیزالله حسنزاده هروی
دکترای مدیریت اسلامی
ایران و افغانستان فرزندان خورشیدند، از نسل خراسان بزرگ، پرورشگاه عارفان و حکیمان و ادیبان بنام جهان اسلام. آنها از پستان یک مادر شیر نوشیده و در دامان او بزرگ شدهاند. حکایت آن دو قصۀ سی مرغی است که سیمرغ میجستند و خود را سیمرغ یافتند. افغانستانی اگر ایران را درست بشناسد، ایرانی و ایرانی اگر افغانستان را درست بشناسد، افغانستانی است. چون زیست، تاریخ، زبان، گویش، لهجه، روحیات، ارزش، باور و درد مشترک دارند. دو برادری میمانند که از کودکی یکدیگر را گم کردهاند. بعضی از شهرهای افغانستان مانند هرات و فراه و نیمروز، به تایباد و باخرز و مشهد نزدیکترند تا تهران و فارس. لهجه و گویش و فرهنگشان نسبت به هم نزدیکتر است. اینها حکایت از تاریخ و فرهنگ و سرفصل جدایی از زندگی و حیات معنوی و علمی دارند آری قصه مشترک این دو کشور، خورشید زادگی آنهاست. بعضی از تاریخنگاران نگاشتهاند فردوسی بزرگ وقتی شاهنامه را نوشت، آن را نزد سلطان محمود آورد و او به دلیل بیسوادی و حسادت اطرافیان شاهنامه را بیاهمیت شمرد و به فردوسی گفت: همانند رستم داستان تو صدها پهلوان در میان لشکریانم موجودند. فردوسی در جوابش گفت: شاید باشد، ولی همینقدر میدانم که خداوند چنین رستمی را تا الان نیافریده است و مجلس محمود را ترک کرد و تحفه ناچیز او را به حمامی محل بخشید و از غزنی خارج شد. سلطان این گفتار و رفتار او را برای خود توهین تلقی کرد، دستور داد او را دستگیر کنند و فردوسی شش ماه در هرات مخفی بود.
خاطرهای از اولین مهاجرتم به ایران
بنده در دوران اول طالبان که در لیسۀ جامی هرات معلم بودم، بهخاطر فشارهای ناخواسته از راه نیمروز بدون گذرنامه وارد ایران شدم. به یکی از اتوبوسهای زابل مشهد نشستم. راننده که از قبل با او هماهنگی شده بود و میدانست من افغانستانی و بیمدرکم، لبخند با معنایی بهجانب من کرد و گفت: ایرانی تر از ایرانی هستی! در همین اثنا جمعیتی از مرد و زن که داشتند عروس به مشهد میبردند، سوار اتوبوس شدند. شروع کردند به دف و کف زدن. تا رسیدن به مقصد اظهار شعف و شادی میکردند و شادی آنها نیز بر ما طنینانداز شد؛ بهگونهای که خستگیهای قبلی رفت و راه کوتاه شد. ترس پلیس تخفیف یافت و با امنیت بیشتری به مشهد رسیدیم و این داستان ماست که در شادی هم شاد و در غصه هم ناشادیم. سخنم را با ابیاتی از قصیدۀ معروف اخوان ثالث که در آن به هم ریشه بودن ایران و افغانستان اشاره میکند پایان میرسانم:
تـــرا ای گرانمایه، دیــــرینه ایـران ترا ای گرامی گـــــهر دوست دارم
ترا ای کــهن زاد بـــــوم بــزرگـان بـزرگ آفرین نامــــور دوست دارم
اگر قـــول افسانه یا مـــــتن تاریخ و گر نقد و نقل سِـــیر دوست دارم
من افغان همریشه مان را که باغیست به چنگی بتر از تـــتر دوست دارم
چـــــو دیــروز افسانه فردای رؤیات بجان این یک و آن دگر دوست دارم