خاطره بیستویکم از کتاب «خاطرات خوب»/شبی امتحانی که شبشعر شد
بازدیدها: 185
دوره دانشجویی خصوصاً دوره لیسانس، از شیرینترین دورههای تحصیل و شاید کل زندگی باشد. تعداد زیادی جوان پرانرژی و شاداب که تا حد زیادی از مسئولیتهای اجتماعی فارغاند، در فضایی به نام خوابگاه برای مدتی نسبتاً طولانی با هم زندگی میکنند که این همزیستی به جبر هم که شده، آنها را وارد تعامل با یکدیگر میکند و در مواردی باعث شکلگیری دوستیهایی میشود که تا سالها و گاه شاید تا آخر عمر در ذهن میمانند.
من دوستان خوب زیادی داشتهام، اما به مناسبت این کتاب خاطرهای از دو دوست ایرانیام نقل میکنم:
باری در دوره لیسانس در دانشگاه فردوسی مشهد، شبی که فردایش امتحان پایان ترم داشتیم، با دو دوست بسیار دوستداشتنی و نازنین، قرار گذاشتیم که به نمازخانه خوابگاه فجر (فکر کنم فجر ۳ بود) رفته تا صبح درس بخوانیم و رفتیم…
وقتی به نمازخانه رسیدیم، ابراهیم امینی که شاعر بود و با واژگان خویشی داشت، به ذوق شاعرانهاش شعری گفت که باعث شد مجدالدین جلیلی نیز بر سر ذوق بیاید و شعری بگوید و خب اینهمه ذوق نمیتوانست بر من بیتأثیر باشد. لاجرم من نیز بر سر ذوق آمده شعری خواندم. امینی که ذوقش تشدید شده بود، شعری دیگر خواند و جلیلی ساکت نماند و شعری دیگر خواند و باز من به وجد آمدم و خواندم و این چرخه تشدید ذوق و شعر خواندن ادامه یافت…
من که قبلاً اشعاری گفته و آنها را در یک دفتر مکتوب کرده بودم و تنها برای یکی دو تن از دوستانم خوانده بودم، یکلحظه با خود فکر کردم درست است اشعار شاعران بزرگ خواندنی و زیباست، اما چرا از اشعار خودم نخوانم؟ ممکن است پخته و سخته نباشند، اما چون از خود من است، احتمالاً جذابیت خودشان را خواهند داشت.
با خطور این فکر به مغزم، مصمم و جدی برخاستم، به اتاقم رفتم، دفتر شعرم را برداشتم، به نمازخانه برگشتم، به جمع دوستان پیوستم، نشستم، دفتر را باز کردم و گفتم: من از این به بعد اشعار خودم را میخوانم. دوستان که تا این لحظه ساکت بودند، ناگهان از خنده منفجر شدند. من که از خنده آنها حیرت کرده بودم گفتم چه شده؟ چرا میخندید؟ گفتند بابا اینطوری که تو جدی برخاستی و رفتی و برگشتی و دفتری به دست داشتی، ما فکر کردیم از شعر خواندن در شب امتحان ناراحت شدهای و کتاب و جزوه را آوردهای که بساط شعر و شعرخوانی را جمع کنی و بهطورجدی درس بخوانی! حالا دفتر را باز کردهای و میگویی شعر میخوانم! وضع تو هم که مثل ما خراب است!!!
و چنین شد که شبی که قرار بود شب امتحان باشد، شب شعری شد سهنفره و گرم و باصفا. آن شب را تقریباً تا صبح (اگر درست یادم مانده باشد) شعر گفتیم و خواندیم و شنیدیم و الحق خوش گذشت و حالهای خوشی را تجربه کردیم. هرچه فکر میکنم یادم نمیآید آن شب درسخوانده باشیم. از حدود ساعت ۶ صبح، مانند کسانی که تازه از خواب غفلت بیدار شده باشند، تازه به فکر امتحان افتادیم و تا ساعت ۸ صبح که زمان برگزاری امتحان بود، استرسش «قریب زده کشته بود». درهرصورت مطالعه قبلی درس بهاضافه مقادیری لطف خدا، باعث شد نمره نسبتاً خوبی از امتحان فردای آن شب بهیادماندنی بگیریم تا شیرینی آن شب خوب در ذائقهمان بماند و با نمره بد خراب نشود. ایام گذشت، دوره لیسانس تمام شد، هر کس بهسوی سرنوشت خویش رفت و من از آن دوستان نازنین بیخبرم، اما خاطره خوبشان را با خود دارم و خواهم داشت.
دوستان! یادتان به خیر …