خاطره بیستوپنجم از کتاب «خاطرات خوب»/«پلهپله تا ملاقات خدا»
بازدیدها: 52
بلند داد زد: بَیگ پر از کتاب از کیست؟
همکارش وقتی صدای بلند او را شنید، دوید سمت ایکس ری، گفت: باش که ببینم.
من عقبمانده بودم، چمدانم را زودتر، داخل ایکس ری گذاشته بودم اما به دلیل ازدحام، نتوانستم زودتر از چمدان به آن طرف دستگاه ایکس ری برسم. مأموران میدان هوایی، چمدانم را کشیده بودند کنار و منتظر بودند که صاحبش را بیابند.
یادم هست، اول خزان سال ۱۳۹۸ بود. آن زمان، مطابق قانون، بردن کتاب، آنهم به این تعداد به کابل، شک برانگیز بود و باید از ادارات مربوطه، برایش مجوز گرفته میشد.
هر دو مأمور تازهوارد بودند، من نمیشناختمشان. طی سالها رفتوآمد به کابل جان، با اکثر مأموران فرودگاه کابل، آشنا شده بودم … اکثر آنها میدانستند وقتی من میآیم، چمدانم کمی لباس و تعداد زیادی کتاب دارد.
آن اوایل البته یکی دو باری ساعتها معطلمانده بودم، اما وقتی که فهمیده بودند که من کتابها را برای کتابخوانها و دانشجویان مشتاق میبرم، صادقانه از این عمل استقبال کرده بودند … خوب به یاد دارم، همان اوایل، یکی از مأموران چند تا از کتابها را بیرون کشید و پس از تورق و خواندن نام کتابها گفت: ولا صاحب ما که گنگس ماندیم همییا رِ چطور محصلا میفامن؟
داشتم میگفتم، آن دو مأمور را بعد از ۸ سال رفتوآمد به کابل جان تابهحال در میدان هوایی ندیده بودم. رفتم نزدشان و گفتم: چمدان از من است.
گفت: خودت چی کاره استی؟
گفتم: در دانشگاه آزاد ایران و پوهنتون کابل استاد هستم.
گفت: همو که در سرک دارالامان است؟
گفتم: بله
گفت: میفامی که آوردن این مقدار کتاب، جواز، کار دارد؟
گفتم: بله آ میفهمم، اما من سالهاست هر ماه که به ایران میروم و برمیگردم، به سفارش دانشجویان برایشان کتاب میآورم.
گفت: چند میفروشی؟
گفتم: ولا هیچ، سفارش است.
باورش نمیشد، میگفت اینها حتماً گران هم هست.
داشتیم با هم چانه میزدیم که ناگهان آمر آنها آمد، تا مرا دید شناخت و شروع کرد به احوالپرسی.
گفت: چی گپ است استاد؟
ماجرا را تعریف کردم، سوی آن دو نفر دید، گفت: همی استاد از خود ماست، برای بچههای خود ما کتاب میآورد. ما امتحانش کدیم، برای خود من هم کتاب روانشناسی آورده، بسیار فایده ما کد. هیچ زمان پیش رویشه، نگیرین.
بعد هر چهار نفر بغلکشی کردیم و رفتیم.
ماه بعد که باز برمیگشتم، همان شیوه انجام شد، چمدانم زودتر از من رسید، مأمور داخل کانکس ایکس ری، فریاد زد: بیگ سیاه از کیست؟
من زود رسیدم سر چمدان، تا مرا دید، گفت: اوه استاد خودت استی، حدس میزدم … برو، خدا جان پشت و پناهت.
***
چمدان را که گذاشتم روی چرخ، از شلوغی، کناری رفتم و از چمدان کتابی برداشتم. رفتم نزدش، نامش مجیبالله بود، گفتم: بیا مجیب جان، همی کتابهَ به نیت خودِت آوردم.
ذوقزده آمد بیرون و گفت: دلم بود برایت یک کتاب خوب سفارش بدهم که دلم را باز کند.
گفتم: همی چطور است؟
وقتی نام کتاب را دید، با عشق و اشتیاق در آغوشم گرفت و پیشانی پر از عرقم را محکم بوسید.
گفت: به والله که به دلم بودی لالای قند.
بعد کتاب رو دو بار بوسید، و گذاشت پشت شیشه کانکس که بقیه مسافرها و همکارانش هم ببینند، کتابی با جلد سیاه گالینگور و نامی طلاکوب به نام: “پلهپله تا ملاقات خدا” از عبدالحسین زرینکوب.