خاطره بیستوهفتم از کتاب «خاطرات خوب»/وسوسه
بازدیدها: 44
تابستان به نیمه رسیده بود. آن سال هوا بهقدری گرم بود که برگهای درختان از سبزی، به زردی سوخته متمایل شده بودند. بعد از ماهها سپردهگذاری، بارها رفتوآمد به بانک، ارائۀ مدارک موردنظر، معرفی ضامن، پرکردن فرمها و مدتها انتظار، روز موعود فرارسید و برای دریافت مبلغ وام درخواستی به همراه همسر و دختر کوچکمان رهسپار بانک شدیم. آن زمان بانک مبلغ وام را بهصورت نقدی تحویل میداد و به شمارهحساب یا کارت بانکی وامگیرنده واریز نمیشد. در مسیرمان به سمت بانک، اتومبیل دچار نقص فنی شد و به دلیل عجله برای رسیدن بهموقع به بانک و پیشگیری از به تعویق افتادن دریافت وام، از خودرو پیاده شدیم؛ وسایلمان را که نسبتاً زیاد بود، برداشتیم و با تاکسی خودمان را به بانک رساندیم.
بانک شلوغ بود و برق هم قطع شده بود. هوا گرم و دمکرده بود. بوی عرق تن، بوی پا و ادکلنهای تند، فضا را پرکرده بود. قطعی برق باعث کندی یا قطع بعضی خدمات بانکی شده بود و همین مشکل باعث ازدحام بیشتر بانک و گرمای غیرقابلتحمل شده بود. من و همسرم بهنوبت دخترمان را که از گرما و شلوغی بهشدت کلافه شده بود، به محوطۀ بیرون از بانک میبردیم، گاهی به او آب میدادیم یا صورتش را با کمی آب، خنک میکردیم و دوباره به داخل برمیگشتیم بااینحال از شدت گرما حتی لابهلای موهای سرش هم عرق جاری بود و صورتش ملتهب و سرخ شده بود. پس از دریافت مبلغ وام، آن را در ساک دستی لباسهای دخترم که همیشه احتیاطاً به همراه داشتیم، جا دادم و بهسرعت از بانک بیرون آمدیم.
در نزدیکی بانک، بستنی و آبمیوهفروشی بزرگی، چند میز و صندلی هم در محوطۀ بیرون و زیر درختان بلند و درهمتنیده چنار و بید که سایۀ مطبوعی را فراهم کرده بودند، چیده بود. دور یکی از آن میزها نشستیم و بستنی سفارش دادیم و قبل از رسیدن بستنی هر سهمان آب فراوانی از پارچ آبخوری تمیز و خنک روی میز که قطرههای شبنموار سطح آن، بهخصوص پس از گرمای نفسگیر داخل بانک، حس خوبی را به ما منتقل میکرد، نوشیدیم. هنوز بستنیمان تمام نشده بود که با حالت تهوع و اظهار سردرد بچه متوجه گرمازدگیاش شدیم. بلافاصله وسایل را جمع کردیم و همسرم با گرفتن تاکسی دربست ما را هرچه سریعتر به منزل رساند.
پس از ورود به خانه بود که متوجه شدیم ساک محتوی مبلغ وام را با خود نیاوردهایم. هرکدام از ما فکر کرده بودیم ساک موردنظر در دست دیگری است و با دستپاچگیای که به هنگام جمعکردن کیفدستیهایمان، عروسک، قمقمۀ آب و… با وضعیت نگرانکننده دخترمان داشتیم، ساک را که موقع سفارش دادن بستنی روی صندلی گذاشته بودیم، ندیده و برنداشته بودیم.
همسرم چارهای جز بازگشت به بستنیفروشی نداشت گرچه حداقل سه ربع زمان میبرد یعنی قطعاً چیزی حدود یک ونیم ساعت از زمانی که آنجا را ترک کرده بودیم، میگذشت. او با بیم و امید از منزل خارج شد و من علاوه بر نگرانی برای وضعیت جسمی دخترم، با اضطرابی بزرگ از فکر اینکه ساک و محتوای سرنوشتسازش را ازدستداده باشیم و عواقب جبرانناپذیرش، دستوپنجه نرم میکردم و میدانستم در دل همسرم هم همین غوغا برپاست. حدود دو ساعت پر از دلشوره و نگرانی گذشت تا همسرم با ساک به خانه برگشت و برایم جریان را چنین تعریف کرد:
– به بستنیفروشی که رسیدم، پیش مرد صاحب مغازه که پشت میزش نشسته بود، رفتم و از او سراغ ساک را گرفتم. وقتی اظهار بیاطلاعی کرد، آشفته و سردرگم از مغازه بیرون آمدم و با ناامیدی میز و صندلیهایی را که روی آنها بستنی خورده بودیم، وارسی میکردم که یک مرد جوان افغان، عرقریزان جلو آمد. کیسه پلاستیکی بزرگی در دستش بود. از من سؤال کرد که دنبال چه میگردم. وقتی ماجرا را برایش گفتم، با پرسیدن رنگ ساک و محتوایش، از توی کیسۀ پلاستیکی، ساک را درآورد و به من داد. گفت که احتمالاً پس از خروج ما از بستنیفروشی برای خوردن بستنی پشت همان میز نشسته و ساک را دیده. توی ساک را برای پیداکردن اسم یا آدرسی جستجو کرده؛ پاکت پر از پول وام را دیده و به قول خودش چارهای جز این نداشته که منتظر بماند تا صاحبش برگردد. از او پرسیدم که حدود دو ساعت وقتش را تلفکرده درصورتیکه میتوانست ساک را به صاحب بستنیفروشی تحویل دهد و در این صورت هم خیلی محبت و انسانیت به خرج داده بود. با شرمندگی به من گفت:
– جان برادر، ببخشید … میترسیدم پول او را وسوسه کند و بیخبری نشان بدهد.
همسرم از او خواهش کرده بود مبلغی بهعنوان مژدگانی بردارد، ولی او قبول نکرده بود.