خاطره سیام از کتاب «خاطرات خوب»/«عزیز» محله ما
بازدیدها: 89
دیروز با واتساپ با هم صحبت کردیم، اما امروز وقتی پروفایلش را در واتساپ دیدم، این جمله توجه مرا جلب کرد: «چشمان تو کلانتری بود و من یک افغان بی مدرک». این جمله طبعاً اشارهای استعاری به رویدادی عاشقانه بود که به ازدواجش در دو سال پیش منجر شده بود. اما برای من، این جمله یادآور رویداد دیگری است که در زمستان ۱۳۹۸ یعنی تقریباً دو ماه و نیم پیش از بازگشتش به افغانستان رخ داد و شرح آن را در سطور بعدی خواهم داد.
عزیز را اولینبار در پاییز ۹۴ هنگامی که دنبال خرید آپارتمان مسکونی فعلیام بودم در یک مجتمع مسکونی ۲۰ واحدی نیمهکاره در شهر زیبا دیدم. پسر سرزنده و ریز نقشی که حدود ۱۵ سال داشت و گویا از ۱۲ سالگی از یکی از روستاهای ولایت غور به نام چوقچران به ایران آمده بود. او ابتدا در یک کارگاه سنگبری کارکرده بود و سپس بهعنوان کارگر در این ساختمان مشغول به کار شده بود. نگهبانی ساختمان و مراقبت از مصالح و ابزارهای کار این ساختمان نیمهکاره را به عهده داشت و در همان جا نیز ساکن بود، به همراه تعداد دیگری از هموطنانش که کارهای بنائی آن ساختمان را انجام میدادند. در کار خود بسیار جدی و دقیق بود. سازنده ساختمان به او علاقه و اعتماد زیادی داشت. سواد اندکی داشت در حد خواندن و نوشتن؛ اما بسیار بااستعداد بود و در طول دو سالی که ناظر کارهای مختلف این ساختمان بود، بسیاری از کارهای بنائی و فنی ساختمانی را تا حدودی یاد گرفته بود. هر کار و مشکلی در هر نقطه ساختمان پیش میآمد، او پلههای نیمبند و بلند ساختمان را همچون یک آهوی کوهی با سرعت و مهارت درمینوردید و خود را به محل موردنیاز میرساند.
از همان اولین برخورد، احساس صمیمیت دوجانبهای میان او و خانواده ما پیدا شد. همسرم را «خاله» و مرا «حاجآقا» صدا میکرد. صمیمیت او به همراه محبت و مساعدت سازنده ساختمان نقش مهمی در انتخاب و پیشخرید یکی از واحدهای آن ساختمان داشت. در طول قریب ۲۰ ماه پس از آن که ساختمان تکمیل شد و نگارنده نیز بسیاری از نازککاریهای واحد خود را با مشارکت خود انجام دادم، عزیز با کمال خوشرویی و همکاری مددکار ما بود. بعد از تکمیل ساختمان و با تمایل سازنده و ساکنان اولیه مجتمع، بهعنوان سرایدار در مجتمع باقی ماند و همچون قبل با جدیت و دقت وظایف محوله را انجام میداد. با حضور او ساکنان هیچ نگرانی در مورد کارها و مشکلات مجتمع نداشتند. کلید همه واحدها را در اختیار داشت و حتی برخی از ساکنان دیگر مجتمعهای آن کوچه نیز برای رفع نیازها و حل مشکلات واحدهای خود از او کمک میگرفتند. بههرحال یک عزیز بود و کل کوچه ما که بیش از ۲۰۰ واحد ساختمانی در آن واقع شده بود. او با کار و درآمدش نه فقط مخارج خود که بخشی از هزینههای خانوادهاش در افغانستان را تأمین میکرد. در اواخر تابستان ۹۸ روزی که برادر کوچکترش در کنکور قبول شده و به دانشگاه راهیافته بود، سر از پا نمیشناخت و در مجتمع شیرینی پخش کرد.
در اواخر پائیز ۱۳۹۸ بود که مداخله صادقانه اما غیرمحتاطانه او برای جلوگیری از اخراج یکی از هموطنانش از سرایداری یکی از مجتمعهای محل، باعث ایجاد یک سوءتفاهم و تنش میان همسر مدیر آن مجتمع با عزیز شد. شکایت آن خانم و طرح اتهاماتی بیپایه علیه او باعث بازداشت او از سوی کلانتری محل و ارجاع پروندهاش به مجتمع قضائی اطفال و نوجوانان شد. در جریان رسیدگی به پرونده او، بنده و تعداد دیگری از همسایگان حضور فعال داشتیم و با شناختی که از عزیز و همچنین اصل ماجرای منجر به بازداشت او داشتیم، به نفع او شهادت دادیم و با سپردن وثیقه لازم او را آزاد کردیم. همچنین با کمک ساکنان محل استشهادیهای به امضای بیش از ۵۰ نفر از اهالی محل، اعم از ساکنان و کسبه و از جمله امام جماعت مسجد محل، در تأیید درستکاری و سلامت اخلاقی عزیز تهیه و تقدیم دادگاه کردیم. حتی در یک مورد یکی از روحانیون محل که خود از قضات یکی از مجتمعهای قضائی بود، در یکی از جلسات بازپرسی او حاضر و از سلامت نفس و بیگناهی او دفاع کرد. قاضی پرونده هم که بسیار شریف بود، مساعدت کرد و حکم برائت او را از بابت شکایت مورد اشاره صادر کرد.
با وجود این، ازآنجاکه ایشان فاقد مدارک و مجوزهای قانونی برای ورود و حضور در کشور ایران بود و این موضوع در گزارش کلانتری هم آمده بود، قاضی در وضعیت دشواری قرار گرفت؛ زیرا باید ضمن برائت از اتهام وارده، حکم اخراج از کشور را برای ایشان صادر و جهت «رد مرز» تحویل نیروی انتظامی میداد؛ مگر این که عزیز مدرکی دال بر حضور قانونی در کشور ارائه میداد. همه ما میدانستیم که ایشان چنین مدرکی ندارد، اما با راهنمائی قاضی و با استفاده از برخی مقررات که امکان حضور موقت مهاجران افغان را در کشور میداد، با همکاری سازنده مجتمع، مدارک لازم برای ایشان فراهم شد و صدور حکم اخراج فوری و «رد مرز» نیز منتفی شد. البته شاکی ایشان همچنان پیگیر موضوع بود و بعد از ناامیدی از شکایت اول، در شکایت دیگری موفق به گرفتن حکم خروج عزیز از محله (نه اخراج از کشور) شده بود و هرازگاهی مأمورانی را برای دستگیری ایشان به درب مجتمع ما میکشاند که البته با توضیحات و اقدامات متقابل ما، هیچگاه به بازداشت عزیز منجر نشد.
پس از آن رویداد، عزیز ما دیگر آن عزیز سابق نبود. در طول دو ماهی که بعد از بازداشتش در ایران بود، تقریباً خانهنشین شده بود و هر روز بیشتر مضطرب و افسرده میشد. مرتب به اتاق او میرفتیم و سعی میکردیم به تقویت روحیه او کمک کنیم. اواخر تعطیلات نوروز تصمیمش برای بازگشت به افغانستان قطعی شد. طی چند روز بعد، حسابهایش را با سازنده ساختمان و دیگر اهالی محل تسویه کرد. وسائل خانگی مانند یخچال، اجاقگاز و ماشین لباسشوییاش را که در طول ۵ سال زندگی در مجتمع فراهم آورده بود (که غالباً توسط ساکنان مجتمع به او هدیه شده بود) به دوستان و آشنایانش بخشید و در شبانگاه جمعهای دلگیر، با اندک وسائل شخصیاش که همگی را در یک ساک دستی و یک چمدان چرخدار کوچک جا داده بود، آماده حرکت بهسوی سرنوشت جدیدش در افغانستان شد. خداحافظی و بدرقه او با نمهای اشک و دعاها و اهدای یادگاری جمعی از ساکنان مجتمع همراه بود. او همچون عضوی از خانواده مجتمع و محله ما بود. ارتباط برخی از ساکنان مجتمع هنوز با او قطع نشده است. او در روستایشان دسترسی به اینترنت ندارد، اما هرگاه به جایی میرود که دسترسی دارد، با ما تماس میگیرد و یا ما با او تماس میگیریم و با هم گفتگو میکنیم. از همه خبر میگیرد و خبرهای وضعیت خود را هم میدهد. بهویژه دو خبر ازدواج و سپس تولد دخترش (فاطمه) را با شوق فراوان به ما داد. همچنین خبر آمدن همان برادر دانشجویش به ایران را که بعد از استقرار حکومت طالبان و بستهشدن دانشگاهها ناچار از مهاجرت به ایران شده بود و اکنون در اطراف تهران به کار ساختمانی مشغول است. ارتباط خانواده ما با برادرش برقرار است و دائماً وضعیت او را دنبال میکنیم. خود عزیز فعلاً در روستایشان به کشاورزی در زمینهای پدر بیمار و تا حدی ازکارافتادهاش مشغول است، اما خیال آمدن دوباره به ایران را هم دارد. ما نیز همچنان امیدوار و منتظر بازگشت او، این بار به همراه همسر و دخترش هستیم.
رابطه ما و عزیز نمود و نمونهای است از امکان و نیاز همه آدمیان به «دوستی»، صرفنظر از موقعیت، شغل، ملیت، قومیت، مذهب و … و نقش سازنده آن در زندگی روزمره و خاطره ماندگار و لذتبخش آن در ذهن و روح هر دو سوی این دوستیها.