خاطره سیوسوم از کتاب «خاطرات خوب»/اندر یادمانِ همزادبودگی
بازدیدها: 65
کمی قبلتر
تازهوارد بودم، تازهترین. کمابیش مات و مبهوت و گیج. در آن روزهای گرم و مرطوب آگوست ۲۰۰۹، فقط، مینگریستم و میکوشیدم وضعیت را بفهمم و با آن کنار بیایم، هم با محیط و هم با هممحیطیها! اصلاً کار سادهای نبود. محیط با انتظارات و تجربۀ زیستهام بسیار متفاوت بود. گروههای دوستی نیز از مدتها پیش شکلگرفته بود. ذائقه و سلیقه و افکار مشترک و متفاوت و متضاد یکدیگر را به نیکی دریافته بودند. هم جدل داشتند (از ملایم تا جدّی و تُند) و هم دوستی (از سطحی و معمولی تا عمیق و پایدار).
همنشینشان میشدم، در هر فرصتی؛ شام دورهمی در مغول دربار[۱]، عصرانه دستهجمعی در غرفۀ (فودکورت) ۷/۲۴[۲]، یا گپ و گفت چندنفری در اطاقهای لوهیت[۳]. بیشتر از گفتن میشنیدم، همیشه اینگونهام و در آن روزها خیلی بیشتر. میگفتند اینجا[۴] ۶۰ گونۀ جانوری دارد. با وفور مارمولکهای گوشتآلو و تعدّد سگهای نحیف سرگردان، و با سنجابهای ریز و فرز خوشطرحونگار و طاووسهای خوشرنگِ بدصدا از قبل آشنا شده بودم. محیطی چندملّیّتی هم بود. هر روز، علاوه بر ساکنان دور و نزدیک هند که انگاری هرکدام از کشوری با فرهنگی متفاوت آمدهاند، شهروندانی از ایران و افغانستان و آسیا و اروپا و آمریکا را هم میدیدی. اعتراف میکنم در روزهای آغازین خشنود نبودم، اصلاً! حس ندامت داشتم و ندانمکاری. لایۀ بیرونیِ محیط آزارم میداد. حس و حالم خیلی زود تغییر کرد. دریافتم از این لایۀ بیرونی باید عبور کرد و به پَسِ آن باید گذر کرد. هر چه به لایههای درونی بیشتر نفوذ میکردی، خشنودتر میشدی و لذت عمیقتری را میآزمودی.
کشف همزادبودگی
حفیظ، منیب، منصور، میرویس، هامون، کیومرث، سیدرضا و … دوستان حاضر و نا حاضر از افغانستان بودند. با حاضرین درباره همه چیز چهرهبهچهره میگفتیم و میشنیدیم؛ از داستان دوستان نا حاضر تا دین و سیاست و اجتماع و اقتصاد و فرهنگ و تاریخ دور و نزدیک.
نقطۀ عطف، در آن فاشگوییهای شبهای رمضان بود. گفتوگوهایی در جمعی سه – چهار نفری که از ساعاتی قبل از افطار آغاز میشد و تا سحر ادامه داشت. بهصراحت دربارۀ بیگانهپنداری و متفاوتانگاری افغانستانی از دید ایرانی و ایرانی از نگاه افغانستانی میگفتیم.
نمیدانم واگویی مصادیق این فاشگوییها در اینجا چهقدر مناسب و بهجا و رواست. لاجرم، به گزیدهای اکتفا میکنم. میگفت در اوایل وقتی میدیدم چند ایرانی با هم نشستهاند، بافاصله رد میشدم هرچند دوست داشتم به جمع آنان بپیوندم. من هم در روزهای اول چنین حسی داشتم و برای برقراری رابطه با دوستان افغانستان آماده نبودم. میگفت دانشجوی دوره دکتری زبان و ادبیات فارسی (از ایران) در اولین مواجهه گفت که چقدر خوب فارسی صحبت میکنی! نمیدانست که من دارم به زبان مادریام حرف میزنم. نمیدانست که من هم نمیدانستم. میگفت در اولین نشستها با ایرانیها در فودکورت ۷/۲۴ یکی از بانوان گفت که فلانی دیر به جمع ما پیوسته و «تو باغ نیست!» نفهمیدم که حرف زشتی زد یا خیر؟! اینها گزیدهای ساده و پیشپاافتاده از آن فاشگوییهاست؛ لیکن چنین میپندارم که درونمایۀ آن بیگانهپنداری و متفاوتانگاری را به نیکی نمایان میسازد: همزادهایی دورمانده از یکدیگر هستیم که بهرغم همزادبودگی، همدیگر را بیگانه میپنداریم. با اندکی مواجهۀ رودررو، درخواهیم یافت که خواهران و برادرانی هستیم که از هم غفلت کردهایم. قابلی پلو برای من خیلی «خوشمزه» است و خورش فسنجان برای او خیلی «مزهدار»! تفاوت در همین است خوشمزه بهجای مزهدار.
[۱] . مغول دربار نام یک غرفۀ غذا است.
[۲] . نام غرفه غذاخوری است که ۲۴ ساعته در هفت روز هفته باز بود و غالباً غذاهای شمالشرق هند را عرضه میکرد.
[۳] . لوهیت (Lohit) نام خوابگاه است.
[۴] . دانشگاه جواهر لعل نهرو در دهلی