خاطره سیوچهارم از کتاب «خاطرات خوب»/ما نیز مردمی هستیم
بازدیدها: 92
برای بالانس و جابهجایی چرخهای عقب و جلو[۱] ماشین نیسان رفیقم محمود، به آپارتی نزدیک فرحزاد آمدهام. پسرکی دوازده سیزدهساله دم مغازه ایستاده است. از او میپرسم که صاحب مغازه کجاست. بهجای پاسخ، میگوید: «چی کار داری» [۲] کارم را میگویم. میگوید: «خیر است[۳]». تازه متوجه لهجه شیرین کابلیاش میشوم. میگویم اهل کابلی؟ شگفتزده میشود. میگوید: «مه تا صنف هشتم درس خواندُم و باد ایجه آمدُم[۴]». میرود تا جک را بیاورد. میخواهم دخالت کنم و بگویم خودت که نمیتوانی اما صبر میکنم. با خودم میاندیشم: «لابد اول پیچها را بازکرده و بعد صاحبکار خود را صدا میکند». جک را با جثه کوچکش میکشد و زیر ماشین میگذارد. پیچها را، با پیچ بازکن برقی باز میکند. میخواهد لاستیک را در بیاورد. میگویم نمیتوانی بگذار کمکت کنم. میگوید: «مه به کار خود میفامم، دَه تَه یر دست نزن، دستت سیه میشه» [۵]. چرخ را در میآورد و بهزحمت آن را بلند میکند. فاصله دستگاه تنظیم بالانس را که در ارتفاع ۵۰ سانتیمتری قرار گرفته، با آجر پرکرده است. قدری عقب میرود. دُور میگیرد و چرخ را بهزحمت بالا میبرد. با چالاکی و هنرمندی آن را در داخل دستگاه میاندازد و چرخ را میچرخاند. گاهی میایستد و تکهای سرب را بغل لاستیک فرو میکند و باز آن را میچرخاند و این کار را آنقدر تکرار میکند تا چرخش تایر متوازن شود. بلندکردن تایر از روی دستگاه هم کار دشواری است. قدری خم میشود تمام زورش را روی دستانش میگذارد و با کمک غیرمستقیم من، تایر را بیرون آورده و از طریق سکوی آجری به پایین میآورد. استوانهای فلزی زیر تایر عقب میگذارد که ماشین بدون تایر روی زمین قرار نگیرد و بعد جک را باز کرده و به شیوهای ضربدری، جلوی سپر تایر جلو میگذارد و چرخ جلو را هم مثل قبل در میآورد. حالا نوبت جا زدن چرخ بالانس شده عقب، بهجای چرخ جلوست. لاستیک را با چالاکی روی زمین میزند تا قدری بالا بجهد و سپس با زحمت آن را جا میاندازد. برای چهار لاستیک همین کار را تکرار میکند. ماندهام از اینهمه جدیت، توانایی، خلاقیت و اعتمادبهنفس. کارش که تمام میشود، خیس عرق شده است. کار با تایرهای بزرگی ازایندست، برای آدم بزرگسال هم کار سختی است. در دلم به او تحسین و آفرین میگویم. دست در جیب میکنم. دوتا ده هزارتومانی تا نخوردهِ نو را، که تازه از عابربانک گرفتهام، به سمت او میگیرم و میگویم فعلا این را برای دست گرمی داشته باش. میگوید انعام نمی گیرد. از من میخواهد که هزینه را در دفتر پشت مغازه، به صاحب کار او بدهم. میگویم به صاحب کارت نمی گویم که انعام دادهام. نمیپذیرد. میگوید: «ماشِ مَه بس اس؛ به بخششی ضرورت ندارُم![۶]». مناعت طبع و بی نیازیش مرا شگفت زده کرده است به دفتر میروم. به صاحب کارش مطلب را میگویم. او چیز دیگری در این باره میگوید: «شما “صالح” را نمیشناسی. آدم مغرور و باهوشی است. اینجا به دلیل مشکل اقامت، در مدرسه ثبت نامش نکردهاند، اما کلاس زبان میرود. معلمش نخواسته از او شهریه بگیرد اما او گفته “تهیدست” و “ندار” نیست و بدون دادن شهریه سر کلاس نمی رود». به همین دلیل معلم زبانش مخفیانه، هر بار شهریه پرداختی او را به صاحب مغازه برمیگرداند تا او به طریقی روی مزد معمولش بگذارد تا غرورش آسیب نبیند.
دارم میاندیشم چرا هیچکس این تصاویر شگفت را از مردمان این دیار نمی بیند. تصاویری که شبکههای مختلف نشان میدهند، صورت اغراق گونهای از مصیبتهایی است که در این منطقه هست. پُر واضح است که جنگ، انفجارهای وحشیانه انتحاری، بدبختی، فقر و جهل، واقعیتهای انکارناپذیر این کشورند، اما در زیر پوست این سرزمین، «زندگیهای شگفت» و «قصههای ناگفتهی» بسیاری هم هست که هیچگاه در روایتهای یکسویه و به تمامی سیاه، برخی از داستاننویسان ترحمطلب و دوستدار شهرت دیده نمی شود. میدانم که افغانستان نویسندگان بزرگی از سنخ «محمود دولت آبادی»؛ نظیر «خالد حسینی» دارد که میتوانند به تمامی از ساحتِ انسانی و شگفتِ افغانستان، از رنج و دردها و آرزوهای این مردمان بگویند و با صدای رسا به همگان بگویند: «ما نیز مردمی هستیم*».
*عنوان کتاب مفصل مصاحبه با محمود دولت آبادی، برگرفته از رمان «جای خالی سلوچ» و درونمایهی اصلی کل آثار دولت آبادی به تعبیر منتقدان.
[۱] جابجائی چرخهای عقب با جلو به منظور استفاده بیشتر از لاستیک انجام میشود. چون معمولاً لاستیکهای جلو، اصطکاک بیشتری دارند و زودتر آج خویش را از دست میدهند.
[۲] کارتان چیست؟
[۳] درسته
[۴] من تا کلاس هشتم درس خواندم و بعد اینجا آمدم
[۵] من کارم را بلدم به تایر دست نزن، دستت سیاه میشود
[۶] مزد (معاش) من کافی است؛ به انعام نیازی ندارم