خاطره چهلوچهارم از کتاب «خاطرات خوب»/از محبت تا مودت
بازدیدها: 92
سالهاست که آنها را میشناسم. در طول بیش از نیم سده، بهدفعات با آنها مواجه شدهام که جز صداقت و مظلومیت، چیزی ندیدم. در این جا، به چند نمونه از تجربه زیستی خود که اثربخشی بیشتری بر ذهن و روان من گذاشتند اشاره میکنم.
اولین تجربه زیستی من به تابستان ۱۳۶۳ بازمیگردد. هنگامی که چون خانه به دوشان، به منطقه سعادتآباد تغییر مکان دادیم، و در خانه نیمه ساختهای که در و پیکری نداشت، اقامت گزیدیم. اولینبار، در این مکان بود که با یکی از برادران افغان روبرو میشدم … گویا چند وقتی بود که در آن جا ساکن شده بود و وظیفه داشت خانه را هرچه سریعتر برای سکونت آماده کند. با تبسم به استقبالمان آمد و چه صمیمانه کوشش کرد تا محیط جدید را که فاقد هرگونه امکاناتی بود، برای ما دلپذیرتر نماید. سالها از وی بیخبر بودیم، تا اینکه در دیداری که پدر مرحومم از سوریه داشت، در بازار لباسفروشان دمشق، پدرم را باز شناخت و با وجود زندگی سادهای که داشت، بهرسم میهماننوازی و با اصرار، جامهای بهرسم هدیه تقدیم پدر نمود. باگذشت سالهای متمادی از آن روزها، خاطره صداقت و میهماننوازیاش از ذهنم محو نشده است.
اما تجربه زیستی دیگر من مربوط است به زمانی که در آموزشوپرورش استخدام شدم. پس از سالها تدریس، به درخواست یکی از دوستان که مدیر دبیرستان بود و نیاز مبرم به دبیر داشت، جهت تدریس به آن مدرسه رفتم. ویژگی جالب مدرسه این بود که عمده دانشآموزانش افغانستانی بودند. با وجود آن که بیشتر آنها برای معاش خانوادهشان سخت کار میکردند، اما نسبت به درس نیز اهمیت میدادند. آنچه بیش از همه مرا تحتتأثیر قرار میداد، این بود که آنها (دانشآموزان) تجربه کاری خود را بدون چشم داشتی در اختیار من و دیگر همکارانم قرار میدادند.
تجربه زیستی دیگر من به سال ۱۳۹۵ مربوط میشود. قطعه زمینی در جابان دماوند خریداری کردم. تصمیم به آبادی آن گرفتم. هفتهای چند مرتبه مسیر تهران _ جابان را میپیمودم، تا اینکه زمین آباد شد، و البته اگر نبود همکاری کارگران افغان، این مهم به سرانجام نمیرسید. در این میان، وجود آقا نصرالله که سالها پیش به ایران آمده بود و تشکیل زندگی داده بود و منطقه را بهخوبی میشناخت و همگان نیز او را میشناختند، نعمت بزرگی بود. وی در تأمین نیروی انسانی، مشاوره و نگهبانی شهرک، کمک زیادی به ساکنین نموده است تا جایی که اهالی شهرک کاری را بدون مشورت با وی انجام نمیدهند.
و اما آخرین تجربه زیستی من از نشستوبرخاست با برادران افغان، به سال گذشته (۱۴۰۰) مربوط میشود. در پی جابهجایی منزل و نیاز مبرم به نقاشی ساختمان، به توصیه یکی از دوستان، یکی از برادران افغان که گویا در زمینه نقاشی ساختمان تبحر زیادی داشت را به کار دعوت کردم. پیشازاین بارها اقدام به نقاشی ساختمان کرده بودم، اما رضایت کامل حاصل نمیشد. اما ابراهیم با همه فرق داشت؛ هم به لحاظ نوع کاری که ارائه کرد و هم به لحاظ قیمت. همین قضیه باعث ایجاد روابط حسنه میان من و ابراهیم شده است. از آن زمان هرکدام از اعضای خانواده که نیاز به نقاشی پیدا میکنند، سراغ آقا ابراهیم را از من میگیرند.