خاطره چهلوهشتم از کتاب «خاطرات خوب»/دری گشوده خواهد شد
بازدیدها: 119
ارتش سرخ به افغانستان حمله کرده بود. پدرم مفقودالاثر شده بود، مادرم با پدر و برادرانش از ولایت/استان فراه، به استان خراسان کشور همسایه پناه آورده بودند. ما در یکی از روستاهای شهرستان نهبندان، در خراسان جنوبی امروز زندگی میکردیم. چند سالی از مهاجرت ما گذشته بود. من کودک بودم شاید ششساله و شاید کمتر. پدربزرگم دستان کوچکم را در دستانش گرفت و با نگاهی مهربان به من چشم دوخت و آرام گفت: پسرم وقت مکتب رفتن است، باید مکتب بروی و قرآن بیاموزی. من اما از مکتب میترسیدم، از شلاق و فلک ملا که بچههای دیگر برایم قصه کرده بودند. گریهام گرفته بود، با بغض گفتم: بابو (پدربزرگ) من به مکتب نمیروم، ملا مرا فلک میکند. پدر بزرگم دستانم را در دستانش فشرد و گفت: نترس بابا، ملا عبدالکریم رفیق من است. راه افتاده بودیم و دلهره سراپای وجودم را فراگرفته بود. در راه مسجد، کودکانی را میدیدم که کیف بر پشت، بهسوی مدرسه میروند. گفتم: بابو جان نمی شه مرا به مدرسه ببری؟ پدر بزرگم ایستاد و روبهرویم نشست و گفت: پسرم تو هنوز هفتساله نشدی، وقتی هفتساله شدی به مدرسه شامل خواهی شد. پدربزرگ بلند شد و به راهش ادامه داد و نگاه من در امتداد به حرکت بچههای مدرسه دوخته شده بود.
مکتب ما محوطه کوچکی در شبستان مسجد بود. پدر بزرگم مرا کنار بچهها روی نالین (تشک) نرمی نشاند و خود در گوشهای با ملا مشغول سخن شد. ملا عبدالکریم که خدایش بیامرزد، نسبت فامیلی دوری با ما داشت و از اینکه میدانست من کودکی یتیمم، بامحبت با من رفتار میکرد و در اولین درس، از جیبش مشتی کشمش نخود بیرون آورد و در دستانم نهاد و سیپارهام (جزء سیام قرآن) را گشود و گفت بخوان: الف، ب، ج…
آن سال من مکتب رفتم و قرآن آموختم، اما هر روز صبح با حسرت، دقایقی در دروازه مدرسه میایستادم و مراسم صبحگاهی مدرسه را تماشا میکردم. مدتی بعد من هم سرود صبحگاهی را یاد گرفته بودم و در مسیر مسجد با خود زمزمه میکردم.
سالی گذشته بود که یک روز صبح، مامایم (داییام)، صدایم زد و گفت: کفشهایت را بپوش که امروز میرویم تو را مدرسه ثبتنام کنیم. از شوق، بال درآورده بودم. هیجان شدیدی داشتم، دلم میخواست تمام مسیر راه را بدوم، اما داییام با طمأنینه قدم برمیداشت. ثبتنام من وقت زیادی را در برنگرفت و قرار شد هفته آینده درسهای ما شروع شود. آن هفته برای من عمری گذشت و روز موعود فرارسید. هنوز که هنوز است، آن ساعت درسی را در حافظه مرور میکنم. آقای عباسی، پوستر روی دیوار گِلی و داستان آن گربه زرنگی که روی درخت میرود و سگ را قال میگذارد …
***
سالها گذشتند و من در کلاس چهارم، چند بار در مسابقات علمی، قرآن و کتابخوانی و حتی شعر، نفر اول شهرستان نهبندان شده بودم. با وجود یتیمی و آوارگی، مدرسه پناهگاه امن من بود و مایه امید به زندگی. در یکی از همان روزها، در مراسم صبحگاهی مدیر مدرسه ـآقای حسین علیپورـ اعلام کرد که برای ادامه تحصیل، هر دانشآموز باید سالانه ۷۰۰ تومان شهریه بپردازد. این خبر چون پتکی بر سرم فرود آمد و شاید بر سر بسیاری از همکلاسیها و همدورههای مدرسهمان. میدانستم که مادرم توان پرداخت این پول را ندارد و حتی داییها و پدر بزرگم هم نمیتوانند کمکم کنند. برای پرداخت این پول مادرم باید حداقل ده قالی میبافت که دو سال را در بر میگرفت. نمیدانم آن روز چگونه بر من گذشت. با ناامیدی، چون سربازی شکستخورده در جنگ، آرام به گوشهای خزیدم. اشکم بند نمیآمد، مادرم مرا در آغوش کشید و پرسید چرا گریه میکنم. گفتم دیگر نمیتوانم به مدرسه بروم. وقتی از شهریه گفتم، در چشمانش ناامیدی را دیدم. طاقت نیاوردم، بیرون زدم و تا شب در کشتزارهای اطراف به سر بردم.
برای من همهچیزتمام شده بود. یکی از همکلاسیهایم پیشنهاد داد که برای کار به بندرعباس برویم. من نتوانستم تصمیم بگیرم، او رفت و هنوز مشغول کاروبار است. من اما در خانه ماندم. کودکی یتیم و مستأصل. در درونم ندایی آواز در میداد که صبر کن دری گشوده خواهد شد. صبح یکی از آن روزهای درماندگی، کسی در زد و صدایی به گوشم میرسید که به داوود بگو کیفش را بردارد و به مدرسه بیاید. چون فنر از جا پریدم. آقای علیپور، مدیر مدرسه بود. کیفم را برداشتم و سوی مدرسه دویدم. با تلاشهای آقای علیپور، شهریه برداشته شده بود و ما یکبار دیگر بال گشوده بودیم!