خاطره چهلونهم از کتاب «خاطرات خوب»/بومیترین ایرانی
بازدیدها: 102
کتاب زندگیام را چندین بار مرور کردم؛ اما هر بار در انتخاب صفحهای که بخواهم از آن تعبیر به “خاطره خوب” کنم و آن را برایتان قصه کنم؛ مستأصلتر ماندم. چرا که انگار تمام برگههایش جز طراوت و خوشی، هیچ رایحهای ندارند، حتی همانهایی که بهظاهر ممکن است، طعم و چاشنی تلخی داشته باشند.
دلیل آن هم این است که این کتاب زندگی، متعلق به کسی نیست که تجربه زیستهاش در ایران، همانند دیگر هموطنانش، یا به تعبیر رایج وطن دارانش، محدود به آمدنی موقت از افغانستان به ایران برای کار و تحصیل باشد، و حال بخواهد از میان انبوهی خاطرات، یک دانه را گلچین کند. بلکه این کتاب زندگی، کتاب زندگی من، داستان بلند یک “مهاجر افغان” است که در “ایران” بزرگ شده و تمام خاطراتش “ایران” است.
اما حال که میبینم داستان، داستان “جان ایران” و “جان افغانستان”، و حکایت، حکایت “همزبانی” و “همدلی” دو نیمتنه از یک درخت تنومند است، گمان میکنم قصه خاطره من هم میتواند سهمی در آبیاری این درخت داشته باشد، پس ورقی از آن کتاب پرفرازونشیب را برایتان روایت میکنم.
اما به همین آغاز کلام سوگند که؛ گر نکتهدان عشقی، این حکایت را بشنو و بدان، من هم حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست: که آشنا، سخن آشنا نگه دارد …
مهر سال ۱۳۹۴ بود و من نو دانشجوی کارشناسی رشته فخیمه علوم سیاسی دانشگاه تهران. تا یادم نرفته بگویم، یکی دو ماه قبل که جواب “انتخاب رشته” را در “سایت سنجش” دیدم “دانشگاه تهران” قبول شدم، باورم نشد؛ گفتم: حتماً یا یک “اشتباه محاسباتی” پیشآمده یا کائنات میخواهد جواب لبخندها و انرژیهای مثبتی که هر صبح، حوالهاش میکنم را به سبک ورامینی خودمان بدهد. وگرنه تا پیش از آن نه از “تست” و “فنون تستزنی” سر در میآوردم و نه میدانستم برای موفقیت در کنکور، باید پول نداشتهای را هم بهصورت وقف در گردش، خرج ضریح “مافیای کنکور” کنی.
نه برای خودستایی، بلکه برای اینکه بگویم شرایط بسیاری همچون من بوده، این را هم اضافه کنم تا دوهفته مانده به کنکور، مثل شرایط مشابه همه بچههای محلمان، یا سرزمین مشغول “بادمجانچینی” بودم یا در گلخانه، با بوتههای خیار ور میرفتم. البته چون درباره شخصیت ارزشمندم خیال و توهم به سرتان نزند؛ یک واقعیت تلخ تاریخی وجود دارد که همه خانواده و نزدیکانم میدانند بسیار آدم تنبل و از زیر کار در برویی هستم، به تعبیر پدر نازنینم؛ یکبار نشد سرکار بروی و آن کار را زهرمار نکرده باشی …
هفتخوان ثبتنام مجازی و حضوری دانشگاه تمام شد که خدا میداند چقدر مدیون الطاف بزرگمرد فراموش ناشدنی آموزش دانشکده حقوق، “آقای صالحی” و همکاران باصفایش هستم. هر جا هستند بهسلامت باشند و طول و عرض عمرشان درازا باد.
همین اول کار، قانون برایم در سیستم جامع گلستان، “شهریه” را مشخص کرد که حواسم باشد، هرچند مرزهای سیاسی، فاقد هرگونه اعتباری است و «هرکجا مـــرز کشیدند، شما پُل بزنید/ حرف “تهران” و “سمرقند” و “سرپُل” بزنید»؛ اما بالاخره، “مرز”، “مرز” است و من هم یک “دانشجوی خارجی”. گرچه دانشگاه را کنکوری و “روزانه/دولتی” پذیرش شده بودم.
از سوی دیگر چون مقیم ورامین [از شهرستانهای استان تهران] بودم و بومی تهران محسوب میشدم به من خوابگاه تعلق نمیگرفت. خودم را در یک برزخ عجیب و یک حالت پارادوکسیکال نادری میدیدم؛ از من شهریه میگیرند چون دانشجوی خارجیام و به من خوابگاه نمیدهند، چون بومی تهرانم!!!
الحق و از انصاف یک و نیم ماه نخست ترم اول دانشگاهم، جزو زجرآورترین روزهای عمرم محسوب میشود، چهار و نیم صبح باید از خواب بیدار میشدم تا به اتوبوس ورامین_تهران برسم و از آنجا بعد از گذراندن تونل وحشت متروی پایانه جنوب_دروازه دولت_میدان انقلاب اسلامی، تا در نهایت خود را به کلاس هشت صبح میرساندم. بعد از کلاس عصر هم این مسیر را باید بر میگشتم که ساعت هشت و نه شب میشد.
به نظرم جزء معدود دانشجویان “ترم اولی” دانشگاه تهران که از همان ابتدای کار، قربانی عشق و غرور کاذب “سر در اصلی” و آرم و نشان دانشگاه نشده باشد، اینجانب باشد چون راستش اصلاً وقت و مجالش پیش نیامد.
یک دو ماهی به همین منوال گذشت و متوجه شدم تلاشهایم برای گرفتن خوابگاه ره به جایی نمیبرد، پس بیخیال خوابگاه شدم و از نو از در سازگاری با بخت پریشان وارد شدم.
روزهای سهشنبه، دو واحد درس “مبانی جامعهشناسی سیاسی” با استاد نازنینم دکتر حجت کاظمی داشتیم. کلاس ساعت یک بعدازظهر، دقیقاً بعد از ادای جهاد با نفس و برگشتن از “سلف مهر” تشکیل میشد.
یک روز ده دقیقه به شروع کلاس مانده، خودم را مقابل کلاس ۳۴۱، طبقه سوم [بدون احتساب مهندسیون که همکف را طبقه اول نمیدانند] یافتم. مردد بودم که وارد کلاس شوم یا نشوم. در کلاس را باز کردم. نصف بدنم داخل کلاس و نصف دیگر در راهرو بود.
دیدم هفت هشت دختر از هم ورودیهای بزرگوارم یک سمت کلاس نشستهاند و تنها یک پسر مظلوم و محجوب به حیا در نیمکت جلو نشسته. نمیدانم فرهنگستان معادلی برای واژه “خز” [به فتح خ] ابداع کرده یا نه؟ اما در آن حالت که در کلاس را گشوده بودم و پیشاپیش نصف هیکل مبارک هم روانه کلاس شده بود و همه نگاهها را برای لحظاتی به خودم جلب کرده بودم، به معنای واقعی کلمه “خز” بود که وارد کلاس نشوم.
رفتم و از سر ناچاری کنار یوزارسیف دوران نشستم. برای اولینبار بود که از آغاز ترم با “محمد” آشنا میشدم. بعد از احوالپرسی مرسوم اولیه، نمیدانم چه شد که گفتم: دمت گرم که یکتنه بار تمام پسرای ورودی جدید رو میکشی و بهتنهایی در این جمع مبارک نشستی! با تلخندی گفت: منم مثل تو وارد کلاس شدم و دیگه نمیشد، خز بود نیام بشینم …
در آن لحظه از اینکه افغانی بودم، احساس خوبی داشتم چون سوژهای بود که او بسیار کنجکاوانه و مشتاقانه با من صحبت کند. بعدها متوجه شدم از بخت سیاه محمد، اولین افغانیای بودم که پا به زندگیاش گذاشتهام.
برایش از داستان بومی بودن تهرانم گفتم. اینکه در مسیر تحصیل چگونه از جهات اصلی و فرعی، لهشدگی و بهفنارفتگی را به “علم حضوری” درک میکنم.
ازآنجاییکه مومن همه را به کیش خود پندارد، نمیدانم چه شد به محمد گفتم: نکند تو هم مثل من بومی تهران هستی؟
از لبخند ظریفانه به جدیت پوتینوار تغییر حالت داد و گفت: آره! من هم بومی تهرانم. هر روز شش ساعت از قائمشهر مازندران، تهران میام و بر میگردم.
به یک لطافتی این حرف را گفت که بعدش هر دویمان بلندبلند خندیدیم. دیگر رفیق شدیم. جلسه هفته بعد بدون اینکه من چیزی بگویم، بهم گفت: تو اتاق ما یک تخت خالی هست که از اول ترم تا الان، انگار صاحب نداره! من با بچههای اتاق درباره وضعیت تو صحبت کردم و راضیشون کردم بیای تو اتاق ما. بعد از کلاس بریم اتاق و بچهها را ببین، اگه خواستی نامه به کوی بزن و ما امضا میکنیم که تو عضو اضافه بر سازمان یا هر اصطلاح مربوطه دیگر اتاق باشی.
من هاجوواج مانده بودم چه بگویم. در دلم میگفتم: بگذار از رفاقت با یک افغانی، حداقل یک هفته بگذرد بعد تو مرام و مردانگیات را ثابت کن.
از هماتاقیهای نازنینم همین بگویم که تمام ایران در آن جمع بودند؛ سالار عزیزم از لرستان، صهیبجان از دلیرمردان کرد کرمانشاه، علی آقا از زنجان. محمد هم که فقط میتوانست بچه مازندران باشد و لاغیر و من هم که مشخص است از کجایم؛
بومیترین ایرانی!
من ایرانم!!
خراسان در تن من میتپد
پیوسته در رگهای ِ من جاری است
بشناسم
بنیآدم گر از یک گوهرند
ما را یکیتر باشد آن گوهر
درود ای همزبان
من هم از ایرانم.