خاطره پنجاهوششم از کتاب «خاطرات خوب»/سوءظن
بازدیدها: 47
گفتم نجیب خان، برایت چای آوردم. گلویت را تازه کن بعد به کارت برس. خندید و گفت: آقا وقتی میگویید نجیب خان، یاد صدایی دور میافتم.
گفتم: چقدر دور؟ گفت: خدا رحمت کند اموات شما را! یاد پدرم میافتم که وقتی کودک بودم، مرا نجیب خان صدا میکرد. گفتم: چی شد که از دنیا رفت؟ گفت: در یک شبیخون افراطیها کشتنش.
نجیب بچۀ هرات بود. پیش از مهاجرت به ایران، در موزۀ هرات کار میکرده است. از رنج زندگی در هرات خود را خلاص کرده بود. خودش میگفت انتخابی بود میان مردن و زندهبودن. از هرات که حرف میزد، بغضی گلویش را میگرفت. برایم از هرات کهنه و نو گفته بود. میگفت خانهشان در هرات کهنه بوده است. هرات نو را شهر جدید و مدرن و امروزی توصیف میکرد. به من گفته بود که شهردار به کسی اجازه نمی داده که در هرات کهنه ساختمان مدرن بسازد تا بافت سنتی و قدیمی هرات حفظ شود. به او گفته بودم یعنی افغانها به بافت سنتی اهمیت میدهند. ابروهایش را درهمکشیده بود و گفته بود: بیشتر جاها و بسیار آثار تاریخی از زمان اسکندر مقدونی تا امروز در هرات باقیمانده است و اکثر آنها ثبت یونسکو شدهاند.
گفته بودم یک اثر تاریخی در هرات را بگوید که مثل یک اثر ایرانی باشد تا تصویری در ذهنم بیاید. او شباهت سیوسهپل با پل “مالان” را مثال زده بود که بر روی رودخانۀ هریرود بنا شده است. گفتم: هریرود چه معنی دارد؟
او گفته بود که هریرود یعنی رودخانۀ پرشتاب، هرات را هم “هرا” میگفتند و هم هرات. هرچه او از افغانستان برایم میگفت، جالب و پرجاذبه بود و من بیشتر به او علاقهمند میشدم. ده سالی بود که در محلۀ ما کار نظافت و تعمیرات ساختمان را انجام میداد. هرکسی مشکلی داشت، نجیب را صدا میکرد. دو، سه خیابان پایینتر از خانۀ ما، خانۀ کوچکی را اجاره کرده بود و با زن و بچههایش زندگی میکرد. امین و مورد احترام محل بود. یک روز به او گفتم: نجیب خان، برایم یک خاطره از خودت بگو تا بنویسم.
گفت: آقا، زندگی ما که پر از درد و رنج است. خودمان هم راحت باشیم، غم همولایتی و فامیل را داریم که خاطر همهمان مکدر میشود.
گفتم: قرار نیست خاطر کسی را حتماً شاد کنیم. تو بگو تا مکدرتر شویم!
خندید و گفت: همان اوایل بود که به ایران آمده بودم. در یکی از ساختمانهای در حال ساخت، کارگری میکردم. جا و مکان ثابتی نداشتم. اسباب و اثاثیهای هم نداشتم. هر جا کار میکردم، همان جا هم میخوابیدم. یک پتو داشتم که هم روانداز بود و هم زیراندازم. یک شب نصفههای شب، خواب بودم که با صدای جیغ زنی هراسان از خواب بیدار شدم. زن داشت توی خیابان فریاد میزد و کمک میخواست. بهطرف خیابان دویدم. عدۀ دیگری هم میدویدند. من زودتر از همه به او رسیدم. زن خیلی ترسیده بود و همچنان فریاد میزد و کمک میخواست. یکبند جیغ میکشید. قبل از اینکه فرصت کنم تا بپرسم چه شده، دیگران هم رسیدند. من در یکقدمی زن بودم. هنوز حرکتی انجام نشده بود. حرفی زده نشده بود که دیدم زیردست و پای بقیه هستم و باران مشت و لگد به سر و رویم میبارد. نقش بر زمین شده بودم و لگدها سرعت گرفته بود. زن فریاد زد:
– نزنید، نزنید!
فریاد “نزنید، نزنید” زن با جیغهایش درهمآمیخته بود. من دیگر بیهوش شده بودم. وقتی به هوش آمدم، دیدم در بیمارستان بر تختی کنار تخت شوهر بیمار زن بستری شدهام. فهمیدم جیغ زن برای کمکرسانی به شوهرش بوده. کنار تختم همۀ آنهایی که مرا کتک زده بودند، جمع شده و شرمنده و سرافکنده بودند. صورتم را غرق در بوسه کردند و مرتب از من عذرخواهی میکردند. مرا در آن محله نگه داشتند و تا امروز به من محبت کردهاند.