خاطره پنجاهوهفتم از کتاب «خاطرات خوب»/افق ما
بازدیدها: 32
وارد اتاق یکی از مدیران پوهنتون کابل شدم. گردش چشمم در دیوار و وسائل، دنبال طرحی خارج از دکورهای معمول میگشت ـ که ناگهان بر تابلویی متوقف ماند. نقشهای پر از نامهای آشنا! بلخ، غزنه، هرات، بامیان، بدخشان و… خیره مانده بودم. قلبم فشرده شد. بلخ، غزنه، هرات، بامیان!!! خدایا اینجا خانه واقعی من است. من در این شهرها زندگی کردهام. حال غریبی را داشتم که به وطن بازگشته است. حال دوستی عاشق که پس از مدتها بوی آشنا مستش میکند و اشک مجالش نمیدهد. نمیتوانستم چشم از تابلو بردارم. سالهاست با استادان و دانشجویان در کوچهها و خانهها و تالارهای قصرهای این شهرها و در میان لشگریان این منطقه راه میروم. سخنان آنها را میشنوم و به اشعارشان و نامههایشان دقت میکنم. افکارشان را درس میدهم و از احوالاتشان بازگو میکنم. در کلاس تاریخ ادبیات عادت دارم دانشجویان را سوار بر ماشین خیال به روزگاران دور ببرم. همان جایی که منشأ و مولد بسیاری از خیال ورزان شعر فارسی است. چگونه میتوان اینهمه پیوستگی را، اینهمه خویشاوندی را نادیده بگیریم. این خویشاوندی نه فقط خونی است که البته روح و فرهنگ و خیال و عشق را در پهنای گسترده به جان ما مینشاند.
هنوز غرق زندگی خیالی خود در گوشهای از بلخ بودم که خبر آوردند انفجار مهیبی در مدرسهای دخترانه جاندهها دختربچه خردسال را گرفته و تعداد زیادی را زخمی کرده است! زمان از کفم رفت. گذشته و دیروز و امروزوفردا مثل طنابی سخت و سنگین دور بدن نالانم پیچیده شد و مرا به عرصه خشم و خشونت و قدرت کشاند. شاید از بازیهای سیاسی و نژادی و دینی افرادی سهم میبرند، ولی آن دختر بچههای زیبای خفته در خون! نه! هرگز چیزی نمیدانستند! آن مادری که باذوق و شوق و دلدادگی فرزند دلبندش را به مدرسه فرستاده؛ نه! آه، آه از دل مادران کابلی در آن روز سیاه! فریاد، فریاد از اشکهای تلخ پدری که دختر نحیفش را در آغوش میفشرد و ناامید از تنفسش فقط راه میرفت. راستی مادران کابلی به چه امیدی بچههای خود را صبحگاه روانه میکنند؟! میزان خطر در این شهرها چقدر در دل این زنان ازخودگذشته رسوخ کرده است؟! به دانشجویان دلداری میدادم که انشا الله تمام خواهد شد و دیگر هرگز شاهد این کشتارهای ظالمانه نباشیم؛ ولی عزیزان با نگاه کنجکاو و طنازی که بسیار تلختر از آن است که قابل توصیف باشد، فقط به من نگریستند و لبخندی خشک روانهام کردند. ترجیح دادم سکوت کنم!
مادر کابلی! خواهر خسته من! بیا دستهای مهربانت را بشویم. بیا برایت چای بریزم. بیا باهم به افقی دور خیره شویم …