خاطره شصتم از کتاب «خاطرات خوب»/افغانستان در سه برداشت
بازدیدها: 115
من دو بار به افغانستان سفر کردم. بار اول سال ۱۳۸۹ بود. در این سفر همراه با هیئتی از انجمن روزنامهنگاران ایران به هرات سفر کردیم و چهار روز در این شهر زیبا اقامت داشتیم. بار دوم در سالهای ۹۴ یا ۹۵ بود. ما به همراه یکی از اساتید فلسفه دانشگاه علامه به کابل سفر کردیم. هدف شرکت در یک سمینار علمی بود. کاش میشد بازهم به این کشور سفر کنم. من عاشق افغانستان شدم. رفتن به این کشور برای من مثل یک سلوک عمیق درونی تأثیرگذار بود و در خاطرم ماندگار. دو سفر کوتاه به این کشور داشتهام و حاصل سه برداشت از این کشور است که در روح و جان خود ذخیره کردهام. هرازچندی یکی آن دودیگر را تحتالشعاع قرار میدهد. هرکدام افغانستان را با حال و رنگی متفاوت برای من تصویر میکنند.
۱
در افغانستان خاطرههای دور کشور مرا پراکندهاند. آنها از زیر غبار اعصار بیرونآمده، زنده و شفاف پیشروی یک ایرانی سر برآورده است. در افغانستان خود جمعی و تاریخیام را تجربه کردم. با کوچهها و مردمان هرات خیال میکردم صدها و هزارها سال است که زندهام. این احساس را بهویژه در آرامگاه خواجه عبدالله انصاری یافتم. زیارتگاههای پر جلال و شکوه دیدهام. آرامگاه خواجه هیچ شکوهی از آن دست نداشت. اما نخستینبار بود که خود را در مقابل یک قدرت عظیم مییافتم که مرا به خشوع وامیداشت. دقایق چندی گذشت تا متوجه شدم من بیاختیار زانو زدهام، چشمهایم را بستهام و مبهوت سکوتی شدهام که هیچگاه در هیاهوی روزگار نصیبی از آن نبرده بودم. چشم که باز کردم، جمع عارفان و صوفیان قرون گذشته را میدیدم که به اینسو و آن سو میرفتند. همه داستانهایی که از عارفان قدیم در کتب خاک گرفته خوانده بودم، پیش چشمم ظاهر بود. من پر از حس زیارت و تماشا بودم اما دلم گرفته بود از دوست هنرمندم که یکسره عکس میگرفت. سالهاست او را میشناسم. هیچ نسبتی با مفاهیم و مظاهر دینی و عارفانه ندارد. صدای چلق چلق دوربین عکاسیاش به نظرم چینی نازک تنهایی آن محیط را ترک میانداخت. خوشبختانه رفت و من تنها ماندم با خواجه عبدالله. دقایق چندی که گذشت در پی آن دوست هنرمند اینسو و آن سو میرفتم. یکباره او را از دور دیدم. به طرفش رفتم. با کمال تعجب دیدم که میلرزد، اشک میریزد و بیتاب است. ترسیدم. خیال کردم خبر بدی به او دادهاند. گفتم چه شده؟ ساعاتی بعد به این سؤالم پاسخ داد. او پیرمردی را میبیند با یک لباس ساده سپید. از او خواهش میکند بنشیند تا او عکس بگیرد. پشت دوربینش کمی به قامت خاموش مرد پیر مینگرد و خودش نمیتوانست توضیح دهد که چگونه ناگهان نفسش گرفت، دوربینش را به زمین انداخت و بهطرف مرد دوید. میگفت در آغوشش گرفته بودم و فریاد میزدم تو کیستی؟ مرد را رها نکرده بود تا این که آدرسی از پیر گرفت و ما فردای آن روز به دیدارش رفتیم. من در افغانستان انگار همه چیز را در یک خواب عمیق بودم که مرا به دنیای افسانههای قدیم برده بود.
۲
مرگ در افغانستان سایهبهسایه آدمها راه میرود. فراموش نمیکنم با جمعی از اساتید افغانی، به دیدن کاخ امانالله خان میرفتیم. راننده ماشین را پارک کرد و چیزی در گوش یک پلیس که در چند قدمی ما ایستاده بود گفت. پرسیدم چه گفتی؟ پاسخ داد گفتم مواظب ماشین ما باشد. گفتم چطور؟ گفت کابل است دیگر، ممکن است از این بمبهای دستی به ماشین بچسبانند. آنگاه بهدرستی فهمیدم زندگیکردن با مرگ به چه معناست. شهر با مرگ زندگی میکرد. در چنین شرایطی ماندن و زندگیکردن در شهر شگفتانگیز بود. آنها که مانده بودند به هیچ رو مشابه کسانی نبودند که رفته بودند و ما در ایران با جمع بسیار آنان آشنایی داریم. ما از طریق خبرگزاریها از خشم و خشونتها شنیده بودیم، اما به همان میزان نیز مردم به نحو شگفتی، مهربان بودند. عاشق بودند، شاعر بودند. مردمانی اینهمه شاعر و عاشق را تنها با منطق زندگی در مرزهای مرگ میتوان توضیح داد. خوشبختانه این فرصت را پیدا کردیم تا در حلقات شاعران جوان افغان که در کوچهپسکوچههای کابل برگزار میشد، شرکت کنیم. شاعران جوان افغان مرا متوجه افول و زوال شعر در سرزمین خودم کردند. برخی از آنها در جهان شناخته شده بودند. وقتی پرسیدم چرا نمیروی، گفت من عاشق این سرزمین هستم. تنها اینجا میتوانم شاعر باشم.
۳
افغانستان صورت ساده و صریح مدرنیزاسیون بی بنیاد را به نمایش میگذاشت. آنچه در ایران کمی پیچیده است، آنجا صریح و ساده خود را نمایان میکند. هرات یک شهر کاهگلی است. اینجاوآنجا گاهی بناهای تازه ساخته شده با سنگ توجهت را جلب میکند. گاهی هتل است گاهی بناهای دولتی. با جمع روزنامهنگاران ایرانی به هرات رفته بودم به همین اعتبار به دفتر یکی از نشریات افغانی سر زدیم. ساختمان نشریه بسیار شیک بود. هیچ تناسبی با فضاهای شهر هرات نداشت. در طبقه سوم یا چهارم ساختمان وارد دفتر نشریه شدیم. نام نشریه را بهخاطر ندارم. دور میزی نشستیم و گفتگوها آغاز شد. من در فاصله گفتگو یک شماره از این نشریه را خواندم. خواندنش خیلی ساده بود. مجله هشت ورق بیشتر نداشت. از کاغذهای باکیفیت استفاده کرده بودند. بخش مهمی از صفحات را عکسهای رنگی باکیفیت اشغال کرده بود. زیر هرکدام هم یکی دو پاراگراف متن وجود داشت؛ بنابراین خواندن کل نشریه کمتر از یک ساعت وقت نیاز داشت. بخش مهمی از تصاویر به زنان زیباروی افغانی با لباسهای رنگی و گیسوان افشانده و صورتهای آرایشکرده اختصاص داشت. متون ذیل هر عکس نیز، به نحوه دلربایی و آرایش کردن و موضوعاتی ازایندست اختصاصیافته بود. وقتی بحث و گفتگوهای دوستانم با مسئولان نشریه تمام شد، با مدیر نشریه صریح و بیپرده وارد گفتگو شدم. به او گفتم من دو روز است در هرات قدم میزنم و هیچ نسبتی میان آنچه در این نشریه میبینم با مردمان این شهر نمیبینم. پرسیدم چرا اینهمه نشریهشان مبتذل و سطحی است. یک یادداشت باکیفیت، یک شعر زیبا، یک متن آموزشی در امور متفاوت در آن نیست؟ مدیر عصبانی شد. بهشدت به من تاخت. گفت که مزدورم. باید خاک این کشور را هر چه زودتر ترک کنم. خلاصه هر چه خواست گفت. من از آن جلسه بیرون آمدم. با خود گفتم که دلارهای آمریکایی یک طبقه بی بنیاد را در افغانستان پروده است که هیچ نسبتی با بستر فرهنگی و تاریخی افغانستان ندارند. مدرنیتهای که به مدد دلارهای آمریکایی به افغانستان آمده بود، همینقدر سطحی، عاری از معنا و غنای فرهنگی بود. سالها بعد وقتی طالبان بر افغانستان دوباره چیره شد، آنها که به هواپیماها آویزان میشدند، به گمانم همین طبقه بی بنیاد وابسته به دلارهای آمریکایی بودند. آنچه در افغانستان میدیدم، صورت صریح و ساده همان چیزی بود که در ایران به شکل پیچیدهتری وجود دارد. مدرنیته در این منطقه نتوانسته است با بنیادهای فرهنگی و اخلاقی خود ظاهر شود. با مظاهر تکنولوژیک خود وارد میشود و نهادهایی مثل ارتش و بوروکراسی و دانشگاه و نظامهای آموزشی و رسانهای جدید را میآورد، اما همه از محتوا تهیاند. بیشتر ابتذال میزایند. همین مدرنیته مبتذل است که بستر رشد بنیادگراییها را به اشکال گوناگون فراهم میآورد.