خاطره شصتویکم از کتاب «خاطرات خوب»/عموزادگان همسایه
بازدیدها: 70
سلام، همسایه! دارم خاطراتم را مرور میکنم تا رد تو را پیدا کنم. از کودکی تا به امروز همهجا هستی.
جایی مهندسی متشخص و کوشایی، ساکن در همسایگی خانۀ پدری، با خانوادهای مهربان که کوتاه زمانی میمانید و بعد راهی غرب میشوید. جایی دیگر جوان کارگر سختکوشی هستی که از جانودل در مجتمع کار میکنی و همه از مهربانیات یاد میکنند. از عصر به بعد که وقت آزاد توست، اگر گذرمان به اطراف واحد مسکونی کوچکت بیفتد، صدای موسیقی محلی افغانستانی یا زمزمۀ آواز حزین خودت گوش را مینوازد. بعدتر دخترک دانشجویی معصوم و آرامی که برای درسخواندن هر روز از راهی دور، بیرون از شهر، میآیی و بیشتر از همه برای یادگرفتن میکوشی و همزمان کار میکنی تا خرج سنگین تحصیل در ایران را بدهی، چون آموزش دانشگاهی در ایران برای تو، چون افغانستانی هستی، رایگان نیست. باز مرد جوانی میشوی با دو کودک و همسری در افغانستان که مدام میان دو کشور در آمدوشد است تا هم به خانواده و شغلش برسد و هم به تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد.
وقتی در جمعی از متخصصان رسانه برای گذراندن دورهای کوتاه به جمع دانشگاهی ما میپیوندی، بیشازپیش درمیابم که چقدر شبیهیم – ـ انگار عموزاده. اگر زنی، چه زیبا و رعنایی. چه زیبا شعر میخوانی. چه دانا و استواری. اگر مردی، چه مهربان و فروتنی، و انگار تاروپود روحت با شعر و ادبیات سرشته شده است. نوبتی هم پسر جوانی میشوی ساکن روستایی دور در افغانستان و برای دسترسی به کلاس مجازی باید چند کیلومتر راه بروی تا به محلی برسی که به اینترنت دسترسی داشته باشی. در بیشتر خاطراتم سختکوش و معصوم و مهربانی. آنجا که دخترکی میشوی غمگین و ترسان از سلطۀ مجدد طالبان، و روحیۀ درسخواندن نداری و میفهمی که ناراحتم کردهای، با رفتاری متفاوت از دانشجویانی که میشناسم، به پستوی کافۀ محل کارت میروی و برایم پیغامی صوتی میفرستی و اشکآلود بابت کمکاریات عذر میخواهی و از غمت برای افغانستان میگویی. وقتی همکار دانشگاهیام میشوی در هرات زیبا، در بحبوحۀ حملۀ طالبان، نگران از آیندهای نامعلوم، در میانۀ گلولهباران و انفجار بمب و هراس و بیثباتی، بیدریغ کار میکنی. میپرسم چطور میتوانید چنین صبورانه در میانۀ آتش به کارتان ادامه بدهید؟ میگویی به یاد ندارم دورانی را که در میانۀ آتش نبوده باشیم. اگر این را بهانه میکردم هرگز نباید کار میکردم.
در گوشههایی از بایگانی ذهنم، آنجا که نه حاصل تعامل رودررو که محصول تجربۀ زندگی مجازی است، میبینم که به هموطنان دیگرت انصاف را یادآوری میکنی در جایی که زبان علیه همسایه تند میکنند. یادم میآید که شاید بخشهایی از خاطرات همسایگیمان چندان خوشایند نباشد – ـ بخشهایی که به نامهربانیها و دلشکستگیهای دوجانبه یا به افراطگراییها ربط دارد. اما میدانیم که هر دومان زخمی دشنهای واحدیم. گاهی شاید یادمان برود، اما «میدانیم». همانطور که من، تو را با زیباییهایت، با زنان آزادهات، و با مردان غیورت که شجاعانه در برابر ظلم ایستادهاند به یاد میآورم، نه با چهرۀ سیاه طالبان و جهل افراطگرایان و کوتهفکری و فساد برخی حاکمان، تو نیز مرا چنان که هستم به یاد بیاور: همسایه، دوست، عموزاده – ـ چون تو ساکن محلهای به نام خاورمیانه، همیشه گداخته، رنجدیده و آماج زخمها. اگر گاه نامهربان بوده، از دردی است که همواره به جانش ریختهاند؛ طاقتش طاق شده. اگر گاهی رسم میهماننوازی را بهجا نیاورده، حالش چندان خوش نبوده. روز خوشتر مهربانیاش مشهود میشود. آرامش که باشد، همسایهات همسایۀ بهتری خواهد بود. حالا هم آرزو که میشود کرد: آرزوی روزی که محلهمان روی آرامش ببیند و ما عموزادگانِ همسایه خاطراتی خوبتر بسازیم.