خاطره شصتوسوم از کتاب «خاطرات خوب»/مرد آریایی
بازدیدها: 168
سال ۵۸ در منطقۀ نوبنیاد شهرک غرب بسیاری از زمینهای واگذار شده به مردم هنوز ساخته نشده بود و در خیابانهای عریضوطویل آن، جمعیت زیادی ساکن نبود که مستلزم ایجاد امکانات رفاهی ـ اجتماعی چندانی در آن منطقه باشد .همۀ وسایل نقلیۀ عمومی از دیگر مناطق دور و نزدیک، مقصد نهاییشان میدان شهرک بود که اکنون به میدان صنعت معروف است و سواره رسیدن به درِ منزل، مستلزم داشتن وسیلۀ نقلیۀ شخصی بود. من هنوز گواهینامۀ رانندگی نداشتم، لذا هر شب مسیر میدان اصلی شهرک تا درِ منزل را که واقع در خیابان هفتم سیمای ایران بود، باید پیاده میرفتم.
شبی از شبهای پاییز درست ساعت ۹ شب که طبق روال همیشه مسیر را پیاده طی میکردم، احساس کردم کسی عقبتر از من گام بر میدارد. به پشت سر نگاهی انداختم. ظاهرش شبیه یک کارگر ساختمانی بود. پس از طی مسافتی متوجه شدم آمدنِ او برای مواظبت از من است تا به منزل برسم. برگشتم و با ابراز تشکر به او اطمینان دادم که از پیادهرویِ تنهایی، در اینوقتشب هراسی ندارم. او گفت که کاری ندارد و مرا همراهی میکند. من با این نیت که وقتی به مقصد رسیدم، با دادن مقداری پول، زحمتش را جبران میکنم، سکوت کردم.
به منزل که رسیدم، از کیفم اسکناسی معادل حدود نصف روز حقوقش درآوردم و تقدیمش کردم. پول را نگرفت. بعد از اصرار من، توضیح داد که این کار را برای پول انجام نداده. به او اطمینان دادم که نیت زیبایش را باور دارم و از او خواستم که پول را بهعنوان هدیهای از جانب یک خواهر، از من بپذیرد اما او همچنان بر موضع خود پای فشرد و با لهجۀ شیرین دری اینگونه استدلال کرد:
– شما خَیال میکنید که من برای پول همراهیتان کردم.
دیدم قسم حضرت عباس هم بر ارادۀ فرهنگین آن بزرگوار کارگر نیست و بالاخره اصرار من از شرافتش شکست خورد و در همان لحظه حس کردم که من یک برادر نه دو برادر دارم؛ یکی با من فارسی صحبت میکند و دیگری دری .
او به من فهماند که یک ایرانی بدون نفت است و من قطعاً از او آموختم که یک افغان صاحب نفتم.
بیستساله بودم و امروز که شصت و چهار سالهام همچنان آن خاطره در خاطرم مانده است و میماند؛ حتی زمانی که تصویرم در آینه را هم دیگر نشناسم، سخت میدانم که او را هرگز از یاد ببرم.
این هم شعری در وصف آن وجود گرانمایه که بعدها در ذهن و قلمم نقش بست:
تو، ای مرد آریایی !
ای اهورایی !
هرگز از خاطر من
پاک نشو
زنگنزن
دور نرو
من نمیدانم
که شایان خلفی از تبار خواجه و پیر هراتی؟
یا که مولانای بلخ؟
هرچه بودی
هرچه هستی
دانم این را
کاهرمن دشمن تو
با تیر و سلاح و خشم
دژخیم و گرسنهچشم
سروهای سرزمینت را
به خون نشاند
به خاک کشاند
پیکر تاریخ تو اما
لباسی آهنین بر تن داشت
هزاران سرو دیگر کاشت
با چنین پیشینهای
تو آینهوار
یادآور آن تیر و تبار
در آن شب سرد
آمدی تا در سرای خانهام
دورباش و گُُرد و هشیار
با گامهایی استوار
با هیمنه و وقار
خوش نگاهبانی شدی در آن شب تار
بسان امپراطوری از تبار ادهم
ماندهای در یادگاهم
تاجتهالهای از نور
تخت تو تختسلیمان
ملکت هفت آسمان
هان! ای مرد آریایی !
ای اهورایی !
هیبت مردانهات
چتر آرامش من شد در آن شب سرد
و خاطرۀ آن شب سرد
در حافظۀ کوچک من
شد هزاران روز آفتابی پر عطر بهار
سلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان مردم دیده روشنایی
درودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه پارسایی
حافظ