آشنایانی در خانه هنرمندان
بازدیدها: 57
گزارشی از نمایشگاه عکس «قصه های دیگران»با آثار رضا حیدری شاه بیدک
به نام خداوند جان و خرد
آشنایانی در خانه هنرمندان
ماندانا تیشه یار
رییس هیات مدیره انجمن علمی مطالعات صلح ایران
عصر آدینه ۲۳ شهریورماه، در معیت مادر گرامی، به خانه هنرمندان رفتیم تا نمایشگاه عکس «قصه های دیگران» که مجموعه ای از کارهای رضا حیدری شاه بیدک، عکاس و ایده پرداز گروه عکاسان محله گلشهر که متولد افغانستان و بزرگ شده ایران است را ببینیم.
در جلوی بوستان، گروهی سرگرم اجرای نمایش بودند و گروهی به تماشا نشسته بودند. به درون عمارت قدیمی که رفتیم، شمار زیادی از بانوان در سنین گوناگون را دیدیم که با لباس های محلی زیبا از گوشه و کنار ایران، بر روی پله های سرسرا نشسته بودند و همراه با یک گروه کوچک موسیقی، «بوی جوی مولیان» را دسته جمعی می خواندند. مادرم همان نزدیک در ورودی، روی یک صندلی نشستند و من کنارشان ایستادم و گوش سپردیم به آوازخوانی بانوانه. با خودم گفتم اگر رودکی، نخستین شاعر پارسی سرا که در روستای پنج کِنت در نزدیکی شهر سمرقند به دنیا آمده و همانجا از جهان رفته، اینجا بود و می دید که پس از هزار سال، بانوانی در تهران، قصبه ای بزرگ در کنار شهر تاریخی ری، این چنین یکصدا سروده های او را می خوانند، چقدر خوش می شد.
آواز نخست که به پایان رسید، از گوشه پله ها راهی پیدا کردم که به بالا بروم. در طبقه دوم، بیرون تالار استاد نامی، چند جوان ایرانی و افغانستانی ایستاده بودند و گپ می زدند. پا که به درون تالار گذاشتم، یکه خوردم. عکس هایی زیبا و بزرگ از چهره زنان و دختران افغانستان به صورت سیاه و سفید چاپ شده بودند، قاب شده بودند و همگی روی زمین چیده شده بودند. هیچ تابلویی روی دیوار نبود! از گوشه تالار، بلندگویی صدای کسانی را پخش می کرد که انگار صاحب این تصاویر بودند. روی دیوارها، معرفینامه های کوتاهی از صاحبان عکس ها، به دو زبان فارسی و انگلیسی درج شده بودند. روشن نبود که هر معرفینامه مربوط به کدام عکس است و هر صدا به کدام زن تعلق دارد. فضایی وهم آلود بود. انگار تصویر و صدا و نام این زنان و دختران درهم می آمیخت و یکی می شد. چه فرقی می کرد؛ انگار همه نادیا بودند؛ همه مونسه بودند؛ همه عاطفه بودند…
شمار زیادی از مردان و زنان از ایران و افغانستان به آهستگی در تالار گام بر می داشتند و سر به پایین انداخته بودند و عکس ها را می نگریستند. یکی عکس می انداخت، یکی نوشته های روی دیوار را می خواند، و یکی کنار بلندگو نشسته بود و روایت های دختران همسایه را گوش می داد. صدای خانم ها از طبقه پایین به گوش می رسید. داشتند شعری محلی در ستایش بی بی مریم، بانوی بختیاری که تفنگ برداشته بود و با دشمنان جنگیده بود، می خواندند. جوانی چای و شیرینی تعارف کرد. کامم از دیدن تصویر خواهرانم بر روی زمین، از رویارویی با واقعیتی چنین آشکار، چنان تلخ بود که با این چیزها شیرین نمی شد…
از پله ها به پایین برگشتم. حالا خوانندگان آماده خواندن سرود «ایران، ای سرای امید» می شدند. با مادرم به آهستگی و عصازنان از پله های جلوی عمارت به پایین آمدیم. جناب آقای دکتر جعفری دهقی، استاد گروه فرهنگ و زبان های باستانی دانشگاه تهران و رییس انجمن ایران شناسی از دور تشریف آوردند. سلام و احوال پرسی کردیم. در حیاط هم صدای نغمه های درون عمارت به گوش می رسید: «اگرچه دل ها پر خون است، شکوه شادی افزون است…»
در ماشین که نشستیم، مادرم پرسیدند: بالا که رفتی آشنا هم دیدی؟ گفتم: زیاد!