مروری بر یک خاطره
بازدیدها: 111
سالِ پار با جمعی از دوستانم برای تفریح و سیاحت، وارد ایران شدیم. ابتدا از شهر باصفای مشهد، دیدن نمودیم و عاشقانه و مشتاقانه به دیدارِ استادِ بیبدیل و حماسهسرای بینظیرِ زبان فارسی، حکیم ابوالقاسم فردوسی شتافتیم. عظمت و شُکوهِ این بزرگمرد و شاهنامهاش را از نزدیک حس نمودیم و لذت وافر بردیم. هزار سال به گذشته رفتیم و تمام رویدادهای پیرِ خردمند را بادقت مرور کردیم و از دیده گذراندیم. محمود غزنه را بر تخت دیدیم که چه مغرورانه حکم میراند و فرخی و عنصری چه قصیدههایی که در وصفشان نمیسرودند و چه صلههای بزرگی که سلطان برایشان نمیبخشید. نسخۀ خطی شاهنامه و طرز سرودن حماسه بر وزن متقارب را توسط استاد توس به چشم خویش دیدیم که چه جانانه و رستمانه با قلمِ نی مینوشت و مینوشت. زندگیِ ساده و بیپیرایۀ آن تک ناژوی زمان، شگفت برانگیز بود. کارش مطالعه بود و تحقیق بود و نوشتن بود. با خود هی زمزمه میکرد و میگفت: «چو ایران نباشد تنِ من مباد / برین بوموبر زنده یک تن مباد». با تأسف، زمان زود گذشت و ما هم با دلی آکنده از مِهر، با آن بزرگمردِ حماسهساز بدرود گفتیم و بهسوی حکیمِ رباعی سرا، ریاضیدان و منجم بزرگ نیشابور حرکت کردیم. روبهروی این ستارۀ ستارهشناس، رباعی، سَرکشیدیم و از می و مُطرب و زمانِ حال حرف زدیم و کیفیتها بردیم.
پس از آن، سوی شهر شیراز حرکت کردیم. در نخستین روزِ ورود به شهرِ شعر و ادب، سراغ مقبرۀ استاد سخن و معلم اخلاق، حضرت شیخ مشرفالدین مُصلحِ سعدیِ شیرازی رفتیم و تا ناوقتِ شب، آنجا بودیم. گلستان و بوستان را از نزدیک قدم زدیم و ورق زدیم. برخی اشیای زینتی هم از آنجا جهت یادبود برای خود و خانواده خریدیم. پس از گذراندن شب اول، بامدادِ روزِ بعد، مشتاقانه به زیارتِ بلبلِ خوشالحانِ شیراز، حضرت حافظ، آن دلدار با وفای شاخِ نبات شتافتیم. همان روز را با خوانشِ فال و گذراندن حال با لسانالغیب، و آهنگهای ناب خسرو موسیقی ایران گذراندیم و غرق در شهد غزلِ ناب و موسیقی تاپ ایران شده بودیم.
سپس رهسپار همدان شدیم. اوی سینای بلخی را با قامتی افراشته و ردای سپید بر تن، در بلندای این شهرِ سبز و بانشاط دیدیم که قانون مینوشت و جمعی از بیماران را شفا میداد. آثار پزشکی وی را یکییکی بادقت نظاره کردیم و بر بزرگی ایشان سلامی دادیم و بدرودی گفتیم و رفتیم.
بعد از ادای احترام بر قلههای معنویتِ بشریت، بهسوی هرمزگان روانه شدیم؛ تا از اقاربِ خویش هم دیدن نماییم. در مسیر راهِ تهران – ـ هرمزگان، دقیقاً میان شهرهای یزد و شیراز به شهری برخوردیم که نامش هرات بود. تصور کردم در شهر جامی و خواجۀ انصار گذرمان فتاده است. داشتیم از هوای سرد و درختان سبز این شهر لذت میبردیم که به ایست بازرسی برخوردیم. مأموری که آنجا ایستاده بود، ماشین ما را به سمت پارکینگ هدایت نمود. نخست از من پرسید: «بچه کجایی؟» گفتم: «بچۀ خراسان» باز گفت: «مدارک بده» گفتم: «اجازه است یک سؤال از شما بپرسم؟» گفت: «بگو» گفتم: «اصلاً چرا میان اینهمه، ابتدا از من چنین سواالی کردید؟» گفت: «از قیافهات معلومه که افغانستانی هستی» گفتم: «میشه یک لطفی بکنید؟» گفت: «بفرما، چه لطفی؟» گفتم: «اگر ممکن است از من «دیانای» بگیر و خونم را چک کن، ببین خون کدام دیار در رگانم جاریست؟» گفت: «زیاد حرف مفت می زنیها» گفتم: «نخیر. قصد جسارت ندارم. صرفاً یک خواهش کردم و بس» گفت: «مگر با خون معلوم میشه اهل کجایی؟» گفتم: «پس چی؟» و ادامه دادم که «مگر انسانیت تابع مرز و جغرافیاست که از من مدرک طلب میکنی؟ اهل همین زمینم و در زیر این سقف کبود زندهگی میکنم. بندۀ خدا! من و تو دارای فرهنگ، زبان، هویت و تاریخ مشترک چندهزارساله هستیم. انگلیس پیر و روسیۀ تزار بین ما مرز کشیدند؛ شما شُدید ایرانی و ما هم شدیم افغانی. درحالیکه اصل ما یکی است و نباید به این چیزهای کوچک بها دهیم و این مسئله باعث دلرنجی ما شود.» گفت: «آفرین چقدر قشنگ حرف میزنی. از حرفات خیلی خوشم میاد. تا حال کسی این حرفها را نزده بود. در مدرسه از معلمان خود شنیده بودم که زمانی افغانستان جزء ایران بوده، ولی اینقدر نمیدونستم، واقعاً نمیدونستم» گفتم: «بههرحال، اینم پاسپورت و اینم ویزا. نگاه کن و مرا بگذار برم» گفت: «زیاد عذر میخوام، منم یه سربازم، مسئولیت دارم. ولی شرمندهام بابت اینکه در این مدت، با مهاجران افغانستان که از اینجا میگذشتهاند برخورد خوبی نداشتهام» سرش را چندین بار اینوروآنور کرد و گفت: «واقعاً برای خودم متأسفم» گفتم: «عزیز برادر، خودت میدانی که مردم ما از روی مجبوری و بدبختی دست به مهاجرت میزنند وگرنه هیچکس علاقهای ندارد خانه و کاشانهاش را رها کند و هفتخوانِ رستم را بپیماید تا برای زن و بچهاش لقمه نانی تهیه نماید» گفت: «آره میدونم» قطرههای اشک چشمانش را خیس کرد. با دستمالی که در جیب داشت، چشمانش را پاک کرد و گفت: «از کجا معلوم که ما هم به چنین روزی در نیفتیم؟» گفتم: «خدا هیچکسی را مثل ما بیوطن و آواره نکند» گفت: «نه، نه. ما هم شاید این روز را تجربه کنیم و برای لقمه نانی چه معلوم، گذر ما به کشور شما نیفته؟ آنوقت ما چطور طرف چشمان شما ببینیم؟» باز گفتم: «خدا نکنه. این را باور کن مردم ما هم مثل شما مادر و پدر دارند، زن دارند، دختر و پسر کوچک دارند که دلواپس دیدار پدرشان هستند و یا مادر پیری دمِ سرا، انتظار آمدن فرزندش را میکشد» باز دیدم که اشک در چشمانش حلقه زد و گلویش را بغض سنگینی فشرد. گفت: «من یک بچه کوچولوی سهساله دارم هر لحظه مرا یاد میکنه و مادرش زنگ میزنه که با مهسا جان صحبت کن. صحبت که میکنم، برایم میگوید: بابایی زودتر بیا، دلتنگت شدم. بعد از هر وقفۀ کاری، یه سری حتماً به بچهام میزنم. او را بو میکنم و میبوسم. اگر یه روز نبینمشان میمیرم» گفتم: «یکلحظه خودت را جای ما بگذار که این پدرهای پیر و دردمند ما که هرروزه از اینجا میگذرند، همۀ شان مثل خودت پسر و دختر دارند و دلشان تنگ خانوادهشان میشوند؛ اما برای بهدستآوردن خرج زن و بچهاش ناگزیرند یکی دو سال را در ایران بگذرانند. تو فکر کن بچههایشان چهقدر دلتنگ دیدار پدر خود میشوند» گفت: «آقا! من اقرار میکنم که حق با شماست و تا حالا اصلاً به این قضیه دقیق فکر نکرده بودم. زین پس کوشش میکنم جور دیگر برخورد کنم» در اخیر گفت: «کاری نداری؟ باید برم!» گفتم: «تشکر، سلامت باشید» دستم را گرفت و صورتم را بوسه زد، درحالیکه چشمانش سرشار از اشک بود، با ما خداحافظی کرد. ما هم حرکت کردیم و برای ما دست تکان داد و ابراز محبت کرد.
چه زیباست که آن آشنایان سابق، آن دوستانی که امروزه ناآشنا شدهاند، باری دیگر به زبان مشترک، هویت مشترک و تاریخ مشترک خویش بنگرند. دوستان و برادران از دست داده خود را باز شناسند. به استعمار و توطئۀ دشمن، نه بگویند. قبل از همه چیز، ما انسانیم و به انسانیت ارج میگذاریم؛ پس از آن به گفتۀ حضرت مولانا، هرکسی که از اصل خود دور شود؛ چارهای جز وصل شدن مجدد ندارد و ما آن روز را به انتظار نشستهایم.