خاطره پنجم از کتاب «خاطرات خوب»/شمع دانش و پژوهش
بازدیدها: 68
یادداشتی از عابد اکبری
رئیس مؤسسه مطالعات و تحقیقات بینالمللی ابرار معاصر تهران
همیشه روزهای پیش از برگزاری همایش، روزهای سخت و شلوغی هستند؛ مخصوصاً اگر قرار باشد همایش در مهر باشد و همزمان با آغاز سال تحصیلی …
خبری که از تلویزیون پخش میشود، نگاهم را از روی نوشتهها به تلویزیون میکشاند. به نظر میرسد محاصره کابل در حال کامل شدن است. نگرانی غریبی همه وجودم را میگیرد. برخی از دوستانم تا امروز افغانستان را ترک کردهاند، اما هنوز بودند دوستانی که یا نخواسته بودند و یا فرصتی فراهم نشده بود که از کابل خارج شوند. تلفن همراهم را برداشتم تا پیامهایی که برایشان فرستاده بودم را نگاه کنم. هیچکدام دیده نشده بودند! امیدوار بودم به دلیل مشکل ایجاد شده برای اینترنت باشد؛ اما هرچه به زمان ارسال پیامها نگاه میکردم و مدت طولانی دیده نشدن آنها را میدیدم، نگرانیام بیشترمی شد. در همین اثنا بود که دکتر بدخشانی تماس گرفت. همیشه انرژی زیادی از گفتگو با این مرد فرزانه میگرفتم. پس از کمی گفتگو و جویا شدن آخرین تحولات افغانستان از وی، دکتر بدخشانی گفت یکی از شاگردان سابقش توانسته بهسختی خود را به ایران برساند و علاقهمند است با من در محل کارم ملاقاتی داشته باشد.
فردای آن روز مرد جوانی که حدوداً ۳۰ساله (شاید هم کمتر؛- این روزها همه مردم افغانستان با اندوه بزرگی که در دل دارند، چند سال بیشتر از سنشان به نظر میرسند) روبهروی من در اتاق محل کارم نشسته بود.
علیرغم همه مشکلاتی که به نظر میرسید داشته باشد، باعزت نفس بالایی سخن میگفت. متأسفانه به شکل غیرقانونی و توسط قاچاقچیان انسان وارد ایران شده بود و قاچاقچیها افزون بر هزینههای انتقالش به ایران، همه داشتههای ارزشمندش، تلفن همراه، پول و حتی لباسهایش را هم از او گرفته بودند. سه روز بود که به تهران رسیده بود و برای تهیه کمی پول که بتواند مایحتاج اولیه خود را فراهم نماید، در یک کارگاه خیاطی مشغول به کار شده بود. تحتتأثیر داستان غمانگیز و سخت ورودش به ایران بودم که گفت تازه مدرک کارشناسی ارشدش را گرفته. بهار گذشته کتابی را زیر نظر یکی از استادانش درباره روابط اقتصادی افغانستان و پاکستان منتشر نموده و کمک میخواست تا کتاب دومی را که درباره جایگاه افغانستان در کریدورهای منطقهای در حال نگارش آن بود، به پایان برساند و منتشر نماید …
داشتم خودم را جای او میگذاشتم که اگر در شرایط امروز او بودم، هنوز هم مجالی برای فکرکردن به تحقیق و پژوهش برایم باقی میماند یا نه که با جمله آخرش اشک در چشمانم حلقه زد: ”فقط میخواهم رابطهام با پژوهش قطع نشود! ”