خاطره ششم از کتاب «خاطرات خوب»/ حالا حالاها منتظرش نبودم

اخبار انجمن را همرسانی کنید.

بازدیدها: 168

یادداشتی از عصمت الطاف

داستان‌نویس و دانشجوی دکتری ادبیات فارسی دانشگاه  علامه طباطبایی

 

یک روز سرد ماه دلو/ بهمن سال ۱۳۹۹ خورشیدی بود. در اتاق نسبتاً گرم، در طبقۀ دوم ساختمان بنیاد اندیشه، واقع در منطقۀ کارته‌سۀ شهر کابل کار می‌کردم. فکرم را از عالم‌وآدم بریده بودم و روی متنی متمرکز کرده بودم. اکنون دقیقاً یادم نیست که روی چه کتاب یا مقاله‌ای کار می‌کردم. قطعاً از این سه امکان خارج نبود؛ یا کتابی را بازخوانی می‌کردم یا گزارش ادبی و فرهنگی‌ای را می‌نوشتم یا هم گفت‌وگویی را پیاده و اصلاح می‌کردم. سمت راستم، در صدر اتاق حسین حیدر بیگی، دبیر فصلنامۀ فرهنگی، هنری و ادبی «ادبیات معاصر» و مدیر بنیاد اندیشه، سمت چپم محمدرضا قربانی، طراح مجلۀ «ادبیات معاصر»، پشت سرم، نجیب پویا، همکار دیگرمان، پیش پنجرۀ غربی هم رضا یمک؛ یکی از عکاسان و سینماگران افغانستان، نشسته بودند. رضا از بی‌برقی بیرون فرار کرده بود، خود را آنجا رسانده بود تا بتواند پروژۀ دم دستش را تکمیل کند. میز شیشه‌ای سه‌پایه، مبل سیاه‌رنگ سه‌نفری، بخاری قهوه‌ای‌رنگ زغالی که در وسط اتاق می‌سوخت و فضا را گرمی می‌انباشت به اضافۀ دوپایه پرینتر بزرگ، کامپیوترهای دیسک تاپ، چوکی‌های چرخکی و میزهای زردرنگ چوبی ما، داشتۀ اتاق را تشکیل می‌دادند.

بی‌هیچ کلامی فکر و دل لای واژگان سپرده بودیم و در دنیای متن‌ها پرسه می‌زدیم. اتاق را سکوت و گرمای بخاری پرکرده بود. دوروبر ساعت ده قبل از چاشت بود که گوشی‌ام به لرزه افتاد. شماره را می‌شناختم. فوری گوشی را برداشتم. احمدی بود، کارمند رایزنی فرهنگی جمهوری اسلامی ایران. در چندین محفل فرهنگی‌ با هم اشتراک کرده بودیم. ازآنجایی‌که دبیر بخش رویداد فصلنامۀ «ادبیات معاصر» بودم، از چنین برنامه‌ها عکاسی می‌کردم و گزارش هم تهیه می‌کردم. آشنایی من و احمدی هم از این محفل‌ها کلید خورد. چند قطعه عکس از او و شخصیت‌های فرهنگی گرفتم و آن‌ها را برایش فرستادم. این شد که بیشتر آشنا شدیم. گوشی را برداشتم و با هم احوالپرسی کردیم. او برخلاف انتظارم گفت: «الطاف جان، خبر خوبی دارم برایت.»

با خود فکر کردم که این خبر خوش چه بوده می‌تواند اما حدس زده نتوانستم. با این هم حس خوبی در وجودم دوید و سراسر تنم را درنوردید. میز را رها کردم. به پشتی چوکی تکیه زدم و گفتم: «خوش‌خبر باشی احمدی.»

خندیده گفت: «خوش‌خبرم. شیرینی داره مقصد.»

من اکنون برای شنیدن خبر خوش او لحظه‌شماری می‌کردم. بی‌تردید و مشتاقانه گفتم: «مشکلی نییه[۱]، خبر خوش ره بگوی. مه در خدمتم.»

حیدر بیگی در آن لحظه از اتاق بیرون‌زده بود و با کسی تلفنی صحبت می‌کرد اما رضا، نجیب و یَمَک در اتاق بودند. رضا و نجیب از گپ و گفتم دریافتند که خبرهایی هست. رضا درحالی‌که موسخندی[۲] می‌کرد، رو کرد به نجیب: «خوب شد شیرینی هم دَرَک[۳] شد.» و بعد خودش بلندتر خندید و به‌سوی من هم چشمک زد. نجیب که داشت پیاله‌اش را پر از چای می‌کرد، گفت: «آری به خدا، دیر شده بود کسی شیرینی نداده بود.»

احمدی از پشت‌گوشی می‌گفت: «نتیجۀ بورسیه‌ها معلوم شده. لیستی از وزارت علوم ایران دریافت کردیم که نام خودت هم هست.»

هیجان‌زده شدم. خوش‌حالی زیر پوستم خزید و به رقص و پایکوبی وامی‌داشتم. با تأکید گفتم: «واقعاً؟»

«بلی، خوشبختانه. برایت تبریک می‌گویم الطاف.»

لبخند زدم، نفس راحتی کشیدم. روی چوکی کمی پایین‌تر لغزیدم. با خود فکر می‌کردم که سعادت دیگر درِ خانه‌ام را زد. مقطع دیگر تحصیلی‌ام هم زمینه‌اش فراهم شد. با شادمانی تشکری کردم: «واقعاً خوشحالم کردی با این خوش‌خبری‌ات احمدی. سپاسگزارم از شما و دولت جمهوری اسلامی ایران. من منتظر بودم اما نه به این زودی. امیدوارم از این فرصت استفادۀ شایسته کرده بتوانم.»

سپس احمدی نوعیت بورسیه و مزیت‌ها و بایدها و نبایدهایش را توضیح داد. گفت که چندی هم منتظر باشم تا دانشگاهم مشخص شود. فعلاً فقط با درخواستم موافقت صورت‌گرفته و افزود: «بسیار فرصت خوبی یافتی. با شناختی که دارم، می‌توانی استفاده کنی. برایت آرزوی موفقیت می‌کنم.»

با هم خداحافظی کردیم. گوشی را روی میز گذاشتم و فوری از روی چوکی برخاستم. مشت‌های بسته‌‌ام را در هوا تکان دادم و هورا کشیدم.

نجیب و رضا اکنون هر دو کنار بخاری ایستاده بودند و پاهایشان را گرم می‌کردند. رضا کوبای سیاه‌رنگ و پیراهن‌کش[۴] سرمه‌ای به تن داشت با لبخند گفت: «او بچه چه گپ اس؟ بگوی که یک شیرینی‌خوری خو کنیم.» نجیب شلوار کوبای آبی، یخن‌قاق سفید و پیراهن نصواری به تن داشت. بالاپوش بَرَک خود را کشید و به پشتی چوکی‌اش آویخت. گفت: «برار چه شده؟ گمانم کدام جای رفتنی‌ شدی.»

کنار بخاری به آن‌ها پیوستم. سرم را نزدیک بردم، آهسته‌تر از قبل، با لبخند گفتم: «بین خودمان باشه. ده ایران برای دورۀ دکتری قبول شدم.» به محضی که این را گفتم، هر دو مشت‌های بسته‌شان را در هوا بلند کردند. تکان دادند و هورا کشیدند: «هووووو، تبریک، تبریک آقای دکتر.» و هر سه خندیدیم.

رضا نزدیکم بود، با کف دست به بازویش زدم: «او بچه‌ آرام‌تر. گفتُم بین خودمان باشه، شما کل کابل ره خبر کردید.»

هر دو دوباره زدند زیر خنده و قیت‌قیت خندیدند. نجیب یک قُل[۵] چای شوپ کرد و گفت: «خوب می‌کنیم اَلَی[۶]. پروا نداره کسی خبر شوه.»

رضا یمک پشت سرمان نشسته بود و روی پروژه‌اش کار می‌کرد. با هورا کشیدن نجیب و رضا سرش را از روی کمپیوتر برداشت و گفت: «بچای ریزه، [۷] چه شده؟»

رضا از نجیب پیش‌دستی کرد. درحالی‌که پای چپش را به بخاری نزدیک کرده بود، دستش را به‌سوی من نشانه رفت و با لبان خندان، شوخی کنان گفت: «همی دکتر ریزه قبلاً به ایران درخواست بورسیه داده بود، تازه قبولی‌اش آمده.»

«به‌به‌ باچه ریزه! باز هم باچه ریزه! تبریک می‌گم. چقدر عالی!»

یمک با من و رضا و نجیب شوخی داشت و همیشه بچه‌های ریزه می‌گفت‌مان. رویم را برگرداندم و گفتم: «خیلی ممنونم استاد یمک.»

«باچه ریزه، تو ماستری را کجا خواندی که ما خبر نشدیم.»

نجیب پیالۀ چایش را روی میز گذاشت، زودتر از من گفت: «ماستری ره دانشگاه کابل خواند.»

رضا خندیده گفت: «خوب دکتر، گپ از این بزن، شیرینی ره کی می‌یاری؟» پشت سرش بیشتر خندید. خنده‌اش هم به‌خاطر این بود که از همین حالا دکتر می‌گفتم.

نجیب اضافه کرد: «با شیرینی دفاع ماستری‌ات، دوتا می‌شود. سَیل[۸] کن هر دو را در یک روز نیاری که حیف می‌شوند.» بعد به‌سوی رضا چشمَک زد و اضافه کرد: «تو ره به مرگ بگیریم که به درد راضی شوی.»

هر دو دوباره خندیدند. رضا گفت: «ها، راست می‌گویی.»

گفتم: «فردا می‌یارم به خیر.»

«مقصد یادت نروه.»

«ابداً.»

بیشتر از سه یا چهار ماه می‌شد که درخواست داده بودم اما یادم مانده نبود که نتیجه‌اش چه وقت معلوم می‌شود. حالاحالاها منتظرش نبودم. پذیرفته‌شدنم برای دورۀ دکتری یکی از خبرهای خوش زندگی بودم. احساس می‌کردم یکی از خوش‌چانس‌ترینان هستم که ادبیات فارسی را در جایی می‌خوانم که باید بخوانم.

احمدی کمتر از یک ماه دیگر دوباره برایم خبر داد که دانشگاهش هم معلوم شد: «دانشگاه علامه طباطبایی». این خبر خوش‌ دیگری بود که می‌شنیدم. در دلم از لطف دولت جمهوری اسلامی ایران تشکر می‌کردم. خوش بودم که این فرصت عالی را برایم هدیه کرده بود تا بتوانم با استفاده از این فرصت و امکانات و فضای علمی دانشگاه علامه طباطبایی، به توانایی و دانشم بیفزایم.

[۱]. نیست

[۲]. لبخند

[۳]. میسرشدن

[۴]. جمپر

[۵]. یک جرعه

[۶]. عزیز

[۷]. بچه‌های کوچک

[۸]. نیک‌صددکردن. دیدن.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *