خاطره چهلم از کتاب «خاطرات خوب»/ماه جبین؛ ماهی که بیفروغ شد
بازدیدها: 31
این خاطره مربوط به پاییز ۱۴۰۰ است. شیرین، تلخ اما واقعی … پاییز رنگرنگ در دل خود قصههای زیادی دارد. از سماع عارفانه برگها و عاشقانه رقصیدنشان بی جام باده و زلف یار، تا ناله درختان و شاخههای پردردِ نوحهگر. آن سال، صدای خشخش خزان برای ماه جبین، رخساری بهارانه نشان داد، اما دیری نپایید که زمستانِ چیره بر بهار جز باغی یخزده و تگرگ بسته برایش ارمغانی نداشت …
مهرماه ۱۴۰۰ طبق فعالیتی که از گذشته در «کتابخانه مشارکتی» دبستان داشتم، به کتابدار سپرده بودم اگر امسال دانشآموز ضعیفی نیاز به کمکدرسی داشت، بی چشمداشت در خدمتم. بعد از گذشت چند روز، کتابدار تماس گرفتند و گفتند: «دانشآموزی بسیار ضعیف در پایه چهارم نیاز به کمک دارد.» به مدرسه رفتم. دخترکی خوش مشرب، شیرینبیان و زیبا را دیدم. با صدای رسا، سلام گفت. پایه چهارم بود اما حروف الفبا را نمیشناخت! از سه سال گذشته که از افغانستان به تربتجام آمده بودند، در روستای دورافتادهای بدون آنکه چیزی یاد بگیرد، کارنامه هرسال را با مُهر «قبول شد» تقدیم میکردند. پدر بهخاطر فقر و فاقه از تربتجام همراه با سه فرزند و مادرشان به تهران آمده بود تا شاید در این شهر رؤیایی معجزهای اتفاق بیفتد و سرایدار برجکی در شهرکی شده بود …
بههرحال شروع کردیم و ماه جبینِ قصه ما با تمامِ توان خود پایان آذر به کلاس سوم رسید. پشتکار و کوشش این دخترکِ «ماهپیشانی» عجیب بود! بدون وقفه هر روز به مدرسه میآمد و بعدِ مدرسه در خانه کوشش میکرد تا آموختههایش تثبیت شود. با مشارکت کتابخانه و اعضای فعال آن، برای برادر دبیرستانیاش کتابهای کمکآموزشی تهیه کردیم و مقداری دارو برای کمخونی شدید خواهرش. درست یادم هست سه درس اول فارسی سوم را خواندیم، دیماه که طبق روال هر روزینه به کتابخانه رفتم، او نیامد و این موضوع تا روزها تکرار شد. بعد از چند هفته متوجه شدم که آنها بهخاطر شرایط بُحرانی و نامساعد مالی، بدهکاری، نداشتن گوشی همراه فرزندان و شرکت نکردن خود و برادرش در کلاسهای آنلاین به مکانی نامعلوم سفرکردهاند …
حال، ماه جبین با دو چشم گریان، خشک لب و رخی چون زعفران بارها به خوابم آمده و من آشفتهتر از همیشه به چنگال فقر که ناخنهای عناب رنگ خود را سالها در قلب ماه جبین و ماه جبینان سرزمین افغانستان فروکرده و هرازگاهی اندک امید قلبشان را نشانه میگیرد، میاندیشم …
ماه جبین خزانزده قصه ما طی دو ماه دوپایه را خواند؛ دخترکی که حتی فرقِ میان «ب و پ» را نمیدانست. اینهمه عشق و استعداد به کجا خواهد رفت؟! او به دنبال ارزش بود و همه اینها را در زنگتفریحها، با لهجه شیرینش میگفت. همه در عمق چشمانِ غمین و کنجکاوش، ناداری پدر، آرزوهای ناکام مادر و بیماری خواهرش هویدا بود …
شانههای کوچک ماه جبین «ماه بیفروغ» برای این اندوههای ممتد، ضعیف و شکننده بود …
حال نمیدانم که سرنوشت، چونان باد پاییزی که برگهای خشک را به اینسو و آنسو میافکند، ماه جبین را به کدام گوشه این روزگار افکنده است؟
برگ کاهم در مسیر تندباد، خود نمیدانم کجا خواهم فتاد!
(مولانا)