خاطره چهلویکم از کتاب «خاطرات خوب»/سلام کابل
بازدیدها: 75
بر فراز آسمان افغانستان که باشی تا چشم کار میکند، کوه میبینی و کوهستان. کوهها که به پایان میرسد، زمین صاف میشود و اندک خانههای دور از هم که نشان از محدوده کابل میدهد. اینک من در آسمان کابل بودم؛ بر فراز شهری پهناور.
وقتی قرار شد سفری به افغانستان داشته باشم، نمیدانستم که چه تصویری باید از این کشور همسایه داشت. گرچه از کودکی نام افغانستان برایم مترادف جنگ و فقر بود. هواپیما که فرود آمد، تردید با کمی چاشنی ترس همراهم شد. اخبار را میشنیدم و میدیدم؛ نزاع، خشونت، درگیری و خونریزی … پیش از سفر دوستی گفته بود در ساعتهای پایانی شب نمیتوان بهراحتی و امنیت در شهر کابل رفتوآمد داشت. بارها درگیریهای مسلحانه میان طرفهای شخصی در سطح شهر کابل روی میدهد.
هواپیما در فرودگاه حامد کرزای به زمین نشست. چون از پیش از سفر همه چیز هماهنگ شده بود، فردی به پیشواز آمد. بهسوی ماشین که رفتیم، پیرمردی که جلوی در روی زمین نشسته بود با دیدنم دست تکان داد و گفت: به خَیر آمدین جوانک! شاید حضورش حکمتی داشت که وقتی این رهگذر را ببینم همه ترس و تردیدم با دیدن مهربانی بیدلیل و لبخندش از میان برود.
و این اولین برخوردی بود که از کشور میزبان دیدم و سوار ماشین شدیم. از فرودگاه بیرون آمدیم و به محل اقامت رفتیم. در مسیر سعی کردم فقط نگاه کنم. همه چیز برایم گنگ و نامفهوم بود. برایم سخت بود که باور کنم میتوان در این کشور و شهر جایی را یافت آرام، دلانگیز، روحنواز و البته شگفتآور. میدانستم که افغانستان دارای پیشینهای به گواه تاریخ است. پیشینهای سترگ و خواندنی.
کابل از زمان طالبان خسارات زیادی دیده و پس از آن سعی کرده بود دوباره جان تازهای بگیرد. در مسیر، ساختمانهای جدید، رستورانهای فانتزی و بازارهای شلوغ دیده میشد. گویی فردی که ما را همراهی میکرد، میدانست چه در ذهنم میگذرد؛ گفت: عجله نکنید کابل جاهایی دارد که باور نمیکنید. خودتان میروید و میبینید. گفتم: حتماً همینطور است.
مشتاق بودم که زودتر از پس این چهره خسته و زخمخورده شهر، زیبایی نهفته آن را ببینم. آن کابل که روزگاری در مسیر شرق و غرب قرار داشت و گذرگاه مهمی بهحساب میآمد. شهری کوهستانی با اقوام مختلف. دوست داشتم مزه غذاهای کابل را بچشم. شنیده بودم که طعمی لذیذ دارد. طی مدت ۳-۴ روزی که قرار بود در این شهر بمانم، سعی کردم بتوانم حداقل به بخشی از کنجکاویهایم پاسخ دهم.
دیدن بناهای تاریخیِ قدیمی که حالا بر اثر جنگ تبدیل به خرابه شده بود کمی ناراحتکننده بود، اما کوشش مردم کابل برای بازسازی این بناها ستودنی بود. با ورود به فضاهای قدیمی این شهر میشد به قدمت شهر پی برد. آرامگاه بابر، قصر دارالامان، مسجد شاه دو شمشیره و مسجد عیدگاه تنها بخشی از دیدنیهای تاریخی کابل بود. در کنار این بناها، این شهر مناظر طبیعی از جمله دریاچه قرغا را هم داشت و شاید مهمتر از همه آنها دریای کابل بود. رودخانهای که از کوههای پغمان سرچشمه میگیرد. با وجود گذشت مدت زمانی طولانی از سفر به افغانستان، هنوز اما میتوانم مزه غذاهایش را حس کنم: کابلی پلو یا قابلی پلو، هوسانه یا نارنج پلو یا زرده پلو. یکی از روزها که در یکی از خیابانها به همراه همراهم گذر میکردم، دستفروشی دیدم که آب “زردک” (هویج) و سیب میفروخت. با چرخش میچرخید و هرازگاهی دورش جمع میشدند و از او خرید میکردند. بهطرف دستفروش رفتم تا بساطش را از نزدیک ببینم. سیبها و هویجها توی سطل آبی بودند و سه لیوان شیشهای داشت که بعد از رفتن هر مشتری، توی تشت آبروی چرخدستی، شسته میشد و آماده برای مشتری بعدی.
در آن دیدار نخست از کابل و سپس سفرهای دیگرم، باز به کابل و البته هرات، برایم دیگر افغانستان، آن کشور جنگزده و پر از خشونت نبود. کابل و هرات برایم هویت دیگری داشت. تاریخ بود و طبیعت. مهربانی مردان با پیراهن تنبان و زنانش با لباسهای گلدوزی، تکهدوزی پارچههای رنگی و یا سرمهدوزی بود و صفای شهرش و بوی و عطر غذاهایش. دوست داشتم میتوانستم بیشتر به افغانستان سفر کنم. دوست داشتم بدخشان را ببینم و از بامیانش لذت ببرم. از بامیان زیاد شنیده بودم: با دشتهای پهناور کچالو؛ با دریاچههای آبی و فیروزهای؛ با صخرههای تراشیده و غولپیکر که ترکیب رنگشان را کمتر جایی میتوان سراغ داشت و سمت شرقش، بوی شاهنامه میدهد شهر ضحاک با قصه کاوه آهنگر.