خاطره پنجاه‌وچهارم از کتاب «خاطرات خوب»/و هر ایرانی اصیل و آزاده ترا دوست دارد

اخبار انجمن را همرسانی کنید.

بازدیدها: 128

روزی از واپسین روزهای فروردین‌ماه سال ۱۴۰۱ در تهران، از خانه‌ رفیقم واقع در خیابان مالک‌اشتر به سمت ایستگاه متروی رودکی روان شدم، تنها بودم و تصمیم گرفتم بروم به میدان انقلاب و کتاب‌هایی را که برای نوشتن پایان‌نامه‌ام یادداشت کرده بودم، تهیه کنم. آهسته‌آهسته و  قدم‌زنان، خودم را به ایستگاه متروی رودکی رساندم. سوار یکی از قطارها شدم، سروصدایی در قطار راه افتاده بود، متوجه شدم که یک‌تن از وطن داران بخت‌برگشته‌ من مورد خشم و هتاکی یک هم‌وطن ایرانی قرار گرفته است. بی‌آنکه علت ماجرا را بدانم با چند تن از هم‌وطنان عزیز ایرانی میانجیگری کردیم و طرف را به آرامش و خونسردی دعوت دادیم؛ آن مردِ مغلوبِ خشم متأسفانه حرف‌های ما را نشنفت و به پرخاش و ناسزاگویی خود ادامه داد و چند هم‌وطن دیگر ایرانی‌ که آن‌سوتر از ما در چوکی ‌ (صندلی) قطار نشسته بودند، در همسویی و تأیید ناسزاگویی‌های آن آدم این جمله را «افغانی‌ها همشان همین‌ جور‌اند» با لهجه‌ مخصوص خود تکرار می‌کردند.

بگذریم از این‌که ما افغانستانی‌ها «چه جور هستیم»، با اصرار زیاد و خوانش این شعر حافظ: «ما بدین در نه پی حشمت و جا آمده‌ایم/ از بد حادثه این جا به پناه آمده‌ایم»، آن مرد ایرانی اندکی قرار و سازش ازدست‌رفته خویش را بازیافت. این‌طرف از هم‌وطن دربه‌در خود چه بگویم؛ مظلومیتش دل هر آدم با شرفی را می‌رنجاند. با دیدن چنین وضعیتی آن شعر معروف «بگذارید این وطن دوباره وطن شود …» از لنگستون هیوز به یادم آمد و به این اندیشه فرورفتم که ما در هیچ کجای دنیا جز آن آشیانه‌‌ ویران و آتش‌گرفته‌‌ خود (افغانستان) آینده‌ روشنی نداریم؛ نفرین بر آنانی که برای بقای خویش وطن را فروختند و خانه‌ ما را آتش زدند و ما را همانند یک گنجشک بی آشیانه به قول شاعر «محتاج رحم این‌وآن کردند» ای دریغ! چه بگویم. ماجرای آن داستان را بعداً دریافتم، در بازگویی ادامه‌ آن خموشی‌ پیشه می‌کنم زیرا به قول فردوسی بزرگ:

«یکی داستان است پر آب چشم»

این پیش آمد تلخ، خاطره‌‌های شیرین از استادان عزیز دانشگاه علامه طباطبایی را نیز در ذهنم بیدار ساخت که در سال ۱۳۹۸ با جمعی از فعالان جامعه مدنی و خبرنگاران از افغانستان جهت آموزش روش تحقیق به آن دانشگاه دعوت شده بودیم. در مدتی که تهران بودیم و هرکجایی که می‌رفتیم، با مهربانی‌های بسیار و با این بیت حضرت حافظ بدرقه می‌شدیم.

رواق منظر چشم من آشیانه‌ توست

کرم نما و فرود آ که خانه خانه‌ توست

 

چه می‎توان گفت، ذکر آن‌همه خاطره‌های روشن و شیرین در حوصله‎ این نوشته نمی‌گنجد. وقتی صحبت از ایرانی در میان آید که در دامان عزیز خود شخصیت‌های بزرگواری چون ‌دکتر ماندانا تیشه‌یار، دکتر محمدحسن حسن‌زاده‌نیری، دکتر رز فضلی، دکتر حمید‌رضا رحمانی‌زاده دهکردی و هزاران هزار همچون ایشان را پرورده است، ترا آرزوی بزرگی فرامی‌گیرد و دلت حسرت آن را می‌خورد که ای‌کاش و هزار ای‌کاش جهان از چنین آدم‌ها پربودی تا پای حرف‌هایشان بنشینی، بیاموزی و فضیلت و بزرگی پس‌انداز کنی. متأسفانه کسانی هم هستند در اینجاوآنجا که در مرداب تبعیض و برتری‌خواهی غرق‌اند، برای پرکردن خلأ این برگزافگی‌‌ها و نگاه‌های از بالابه‌پایین، کافی است که باری آن سخن وخشور بلخ را خوانده و درک کرده باشیم که گفته بود: «گفتار نیک، رفتار نیک و پندار نیک»

گاهی آرزو می‌کنی برگردیم به خانه‌ خود، اما شرایط به‌گونه‌ای رقم خورده است که نمی‌توان. آخ که سخن یارای تحمل این‌همه بی‌کسی‌ و درد را ندارد. وطن دار من در ایستگاه توحید از مترو پیاده شد و من نیز در دنبالش پیاده شدم. چند قدم جلوتر از من تندتند گام بر می‌داشت، و همانند یک قمری زخم‌خورده در گریز بود، فریادش زدم و گفتم همشهری عزیز همان جا باش (بمان) کارت دارم. کنارش رسیدم دستش را گرفتم و هر دو به سمت پله پایه‌های خروجی ایستگاه مترو حرکت کردیم و در گوشه‌‌‌‌ای ایستاد شدیم. پرسیدمش: از کدام ولایتی عزیز؟ با لحن‌ اضطراب آلود و بی‌هیچ مقدمه‌ای گفت: بدخشان. تا نام از بدخشان را بر زبان آورد در دل برای بی‌گناهی او و برای بی‌کسی‌ امروز بدخشان گریستم و بسیار گریستم. چه بگویم، تا به چشمانش نگاه کردم این مصراع از غزل استاد خلیلی «چون صید زخم‌خورده به حسرت کند نگاه» در ذهنم تداعی شد. نگاه‌های حسرت‌آلودش چنان خنجری هر لحظه بر قلبم فرو می‌‌رفت، اما به‌ظاهر در برابرش شاد بودم و بیشتر از پنج دقیقه از آنچه که او می‌خواست بشنود به نحوی سخن گفتم و در پایان از مهربانی‌ها و لطف زیاد هم‌وطنان عزیز ایرانی که در حقش کرده‌ بودند برایم گفت … و من نیز در تأیید حرف‌هایش این ضرب‌المثل مردمی را که از قدیم گفته‌اند: «جنگل بی شغال نیست» یادآور شدم و سخنی از نیما را با کمی تغییر به عاریت گرفته و برایش با جبین باز گفتم: «جهان خانه توست» و هر ایرانی اصیل و آزاده ترا دوست دارد ای هم‌وطن زرتشت، هم تبار مولانا و حافظ و ناصرخسرو. ناراحت نباش. به امید دیدار. خدا نگهدار.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *