سرگذشت غمانگیز کودک افغان!
بازدیدها: 41
سرگذشت غمانگیز کودک افغان!
به مناسبت برگزاری جشنواره صلح در ادبیات کودک، یادداشت کوتاهی از سوی “قدرت الله ځواک” با عنوان ” سرگذشت غمانگیز کودک افغان! ” برای انجمن علمی مطالعات صلح ایران ارسال که بیانگر رنج و آلام جامعه افغانستان ازقریب به چهار دهه جنگ و برادرکشی است. قدرت الله ځواک کارشناسی ارشد روابط بینالملل از دانشگاه افغانستان،عضو هیئت علمی دانشگاه استقامت و فعال مدنی و نویسنده به زبانهای پارسی و پشتو است. متن این یادداشت کوتاه را با هم با هم می خوانیم.
سرگذشت غمانگیز کودک افغان!
قدرت الله ځواک[۱]
زمستان- ۱۳۸۹
در بهار سال ۱۳۷۲ خورشیدی زمانیکه آتش جنگ داخلی میان گروههای که به حکومت دکتور نجیبالله (رئیس جمهور وقت) یک سال قبل پایان دادند، شُعلهور بود، کودکی به نام جان محمد با پدرش گُل محمد در خانۀ گِلی شان واقع در شمال شرق شهر کابل (شهرک خیرخانه) در یک گفتگوی معصومانهی قرار داشت. این گفتگوی کوتاه و ظاهراً ساده از عمق فاجعۀ حاکم بر شهروندان کابل حکایت داشت. فاجعۀ که جان هزاران شهروند مشتمل بر زنها، اطفال، موسپیدان و جوانانی که درگیر ماجرا نبودند را گرفت. فاجعهی که آثار بدش مستقیماً متناسب به میزان عدم درگیری شهروندان در ماجرا بود؛ به این مفهوم که اطفال، زنها و موسپیدان علیالرغم عدم توانایی درگیر شدن، بیشترین هزینههای جانی را در آن پرداختند.
… جان محمد: پدل! چلا غلم غلم اش؟ “پدر چرا غرم غرم (آواز هواپیما و انفجار) است؟”.
گُل محمد: بچیم! طیارا ساتیری دارن. “پسرم! هواپیماها باهم شوخی دارند”.
جان محمد: بُلیم شیل کنیم. “برویم سیل (تماشا) کنیم”.
گُل محمد: نی بچیم! خطر دارد. “نه پسرم! خطر دارد”.
جان محمد: نِی نِی بُلیم، بُلیم!. “نه نه برویم، برویم”.
گُل محمد: بچیم! گفتم خطر دارد. “پسرم! گفتم خطر دارد”.
جان محمد: چی ختل داله؟. “چه خطری دارد؟”.
گُل محمد: هله بدو که صُوف بریم، بیا دَ بغلم!. “عاجل که صُوف (مغارههای زیرزمینیکه بهمنظور جلوگیری از اصابت گلوله و خمپاره ساخته میشدند) برویم، بیا در آغوشم.
جان محمد: اوخ! دلم تنگ است، نفشم بند بند میشه… . “آخ! دلم تنگ است، نفسم بند بند میشود”.
گُل محمد: خیره بچیم! خدا مهربان است، زود بیرون میریم. “خیر باشد پسرم! خداوند مهربان است، به زودی بیرون خواهیم شد.”
جان محمد: ای چی ساتیری اش؟. “این چهگونه شوخی است؟”.
گُل محمد: اوففف بچیم! رهبرا سرِ چوکی جنجال دارن. “اُف پسرم! رهبران بر کسب حکومت باهم درگیر اند”.
جان محمد: چوکی!؟…
عصر آنروز، گُل محمد برای ادای نماز به مسجد رفت و داستان را به ملای مسجد قصه کرد و پنج دقیقه بعد از خروج از مسجد، راکتی در نزدیکی آن اصابت کرد و گُل محمد در این حادثه از ناحیۀ سر جراحت برداشت و فوت کرد. جان محمد که از قُطیهای خالی سیگار و چند قُطی دیگر، هفت پایه چوکی (صندلی) طراحی کرده بود بر جنازۀ پدرش رفت و در حالیکه در روی پدرش دست میزد و جان بی روحش را تکان میداد، با صدای کودکانهاش چنین میگفت: پدل پدل! بخی چوکی جول کدیم و دگه رهبرا جنجال و جنگ نمیکنن، پدل پدل… . “پدر پدر! برخیز، چندین صندلی ساخته ام و بعد از این رهبران بر کسب چوکی (حکومت) جنجال و جنگ نخواهند کرد.، پدر پدر!
[۱] کارشناسی ارشد روابط بینالملل از دانشگاه افغانستان. عضو هیئت علمی دانشگاه استقامت. فعال مدنی و نویسنده به زبانهای پارسی و پشتو.