درد بی خاطره‌گی!/خاطره سوم از کتاب «خاطرات خوب»

اخبار انجمن را همرسانی کنید.

بازدیدها: 49

یادداشتی از شیرین احمدنیا

دانشیار جامعه‌شناسی دانشگاه علامه طباطبایی و عضو هیئت‌مدیره انجمن جامعه‌شناسی ایران

 

هنگامی‌که قرار شد، به مناسبت این فراخوان؛ خاطره‌ای شخصی با افغانستانی‌ها را مکتوب کنم، به فکر فرورفتم. حاصلِ تأملی که در این زمینه با خود داشتم، برایم تکان‌دهنده بود. اندیشیدم من سال‌هاست با افغانستانی‌ها در شهر و دیار خود به‌نوعی همشهری، هم‌محله‌ای و حتی همسایه بوده‌ام، با این‌همه؛ کمتر فرصت و امکانی پیش‌آمده است که معاشرتی میانمان شکل‌گرفته باشد و برای یکدیگر خاطره‌ساز شده باشیم! امان از این “فاصله اجتماعی”! فاصله‌های اجتماعی‌ای که خواهی نخواهی در برابرِ تعامل متعارفمان، دیوارهای بلند فرا ساخته‌اند! با وجود اشتراکات بسیاری که می‌دانیم میانمان، بنا به سوابق تاریخی وجود داشته و دارد … ما در کنار هم در سرزمینی زندگی می‌کنیم که دیوارهایی مرئی و نامرئی، مدام بینمان، فاصله انداخته و مدام بر درازای این فاصله‌ها می‌افزاید؛ بدون آن که نسبت به این دیوارهای خودساخته، آگاهی یا هوشیاری داشته باشیم یا لحظه‌ای وجودشان را زیر سؤال برده و در جهت ازبین‌بردنشان کوششی کرده باشیم.

دریافتم که مهاجران افغانستانی برای منِ ایرانی، با مهاجران دیگر کشورها تفاوت معنادار داشته‌اند؛ البته نه تفاوت معنی‌دار به لحاظ آماری، بلکه تفاوت معنی‌دار به لحاظ کیفی. به یادم آمد من همسایگانی از جوامع دیگر مانند ایتالیا، آلمان، ژاپن و انگلستان و حتی هند و ترکیه را هم در طول زندگی‌ام شناخته بودم، اما ایشان، افرادی بودند که به‌راحتی به سراغشان می‌رفتم و حتی سد نا هم‌زبانی را هم به جد، مهار می‌کردم تا به استقبال و دیدارشان بروم، باب گفتگو را با ایشان بگشایم، مترصد فرصتی باشم برای یاری‌شان و در کوشش باشم تا رسم “مهمان‌نوازی ایرانی” را مصرانه به آنها اثبات کنم، اما، وقتی نوبت به همسایگان افغانستانی‌ام رسید، “ناگهان آسمان تپید”؟!

متوجه شدم نه‌تنها دیواری بلند میانمان برافراشته بودم که حتی، وقتی از پنجره‌های این دیوار بلند به آن‌سوی دیوار می‌نگریستم، هم، انسان‌های پشت دیوار برایم نامرئی بوده‌اند و چشم من نابینا و ادراک من نسبت به ایشان کور بوده است، کور و ناتوان از درک وجود ذی‌قیمتشان، برای درک هویت‌های انسانی‌شان با فرهنگی آشنا، با زبان و آموزه‌هایی مشترک که اگر زمانی متوجه حضورشان هم می‌شدم، آنها را به بیگانه‌هایی نام زبان تقلیل می‌دادم که قرار نبوده سر صحبت را با آنها باز کنم و به دوستی‌شان بشتابم. چه‌بسا هنگامی که سخن از هرات و کابل به میان آمده همواره  اظهار علاقه کرده‌ام تا به آنجا سفر کنم و از ابنیه تاریخی و رسوم فرهنگ کهن آن دیار هم دیدن کنم، اما چگونه است که نمایندگان حی‌وحاضر این فرهنگ غنی که چند وقتی است مهمان دیار ما شده‌اند را، غریبه دانسته و با ایشان فاصله داشته‌ام. نه میزبانشان شده‌ام و نه مهمانشان شده‌ام تا از هم بیاموزیم و اشتراکات فرهنگی‌مان را بربخواهیم. هرچند همواره از فضائل اخلاقی این همسایگان متواضع و مهربان شنیده‌ام و ادعای نوع‌دوستی و ستایشم از مزیت‌های تنوع فرهنگی و کوششم برای رفع تبعیض‌ها و مبارزه و مقابله با نژادپرستی و نظایر آن گوش فلک را هم کر کرده است.

شخصاً نزدیک‌ترین تجربه آشنایی یا ارتباطم با همسایگان افغانستانی‌ام محدود به دانشجویان مستعد و خوش خوی افغانستانی‌ام در محیط دانشگاه بوده است و بس! چهره‌های دیگری هم در خاطرم شکل‌گرفته است در قالب دیدارهای کوتاه یا مواجهه‌های کاری؛ اما روابطی گذرا بوده است، همچنان بافاصله و فاقد هرگونه استمرار که ارزش نقل کردن داشته باشد. رمان‌هایی درباره افغانستان خوانده‌ام، اخبارشان را دنبال کرده‌ام، شجاعت سرداران افغانستانی را ستوده‌ام، به سمن‌های حامی کودکان افغانستانی مراجعاتی داشته‌ام، دلم همواره برای افغانستان و افغانستانی‌ها که زیباترین چهره‌ها و فروتنانه‌ترین منش‌ها را داشته‌اند، تپیده است؛ اما در عمل، امروز، خود را با درد بی خاطره گی نسبت به ایشان، مواجه می‌بینم. دردی که شرمگین کننده، افشاکننده و درعین‌حال، بیدارکننده است! باشد که زین پس مسیری نو در پیش گیرم و زمانی دیگر، این بار، از خاطرات شیرینی سخن بگویم که در جریان ارتباط صمیمانه‌تر و معاشرت مهربانانه‌تر با یاران و عزیزان افغانستانی پیرامونم شکل‌گرفته و من را مفتخر به شرحشان کند!

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *