خاطره چهارم از کتاب «خاطرات خوب»/خاطره خوب از تجارب زیسته در ایران
بازدیدها: 71
یادداشتی از افسانه اسماعیلی
معاون اداری مدرسه خودگردان فرهنگ
نزدیک هشت سال است که در ایران زندگی میکنم. در واقع در ایران به دنیا آمدم، اما دوره کودکیام در افغانستان سپری شده است. اینکه اصالتاً از کجا هستم، همیشه پرسش بسیار سختی برایم بوده است. من اصالتاً از افغانستان هستم، اما خودم را ایرانی میدانم. من در ایران به دنیا آمدم. درست است که کودکیام در افغانستان بوده، اما محتوایی که در کودکی و آغاز نوجوانیام در تلویزیون دیدهام، محتوای صداوسیمای ایران بوده است. من با خاطرات کودکی میلیونها ایرانی که هم سن من هستند، خاطره مشترک دارم. چهره موردعلاقهام در برنامههای کودک، عمو پورنگ و فتیلهایها بودهاند. من با خاله شادونه زندگی کردهام و هر جمعه پای تلویزیون منتظر بودم مسابقه محله کی نوبتش به محله ما میرسد؟ من در افغانستان بودم، اما بیننده برنامههای کودک صداوسیمای ایران!
وقتی به ایران، مهاجرت کردیم، احساس غریبگی نمیکردم چرا که کوچه و خیابان همانهایی بود که در تلویزیون میدیدم. آدمها همانهایی بودند که دیده بودم و زبان هم که فارسی بود. تا چند ماه اول دنبال خاطرات مشترک میگشتم. دنبال این بودم که به خودم ثابت کنم که ایران هم خانه توست. به دلیل نداشتن مدرک معتبر اقامتی، مدرسه خودگردان افغانستانی میرفتم و هر روز یک ساعت در راه بودم تا به مدرسه برسم. در این مسیر که شامل راهآهن، شوش و میدان خراسان میشد، آدمهای متفاوت زیادی میدیدم. گاهی لبریز از حس یکی بودن، گاهی هم حس دیگری بودن، با شنیدن نام افغانی. افغانی بودم و هستم اما این لفظ ناراحتم میکرد. بعضی روزها میخواستم بلند بگویم من افغانی نیستم. اما افغانی بودم. افغانی که معنیهای زیادی را برای گویندگانش شامل میشد: کارگر، بیچاره، مهاجر، بی جا شده و … حس تنفر و نازیبایی! در آن روزها من خسته از مسیر، گاهی با خانمی برخورد میکردم که میگفت کل شهر را افغانیها گرفتهاند و اینجا خوش میگذرانند. گاهی هم با خانمی برخورد میکردم که با دیدن صورت خسته و صبحانه نخوردهام، جایش را در اتوبوس به من میداد و برایم لقمه نان و پنیر به همراه گردو میپیچید و میگفت برای شوهرم که در بیمارستان است صبحانه میبرم و گویا قسمت تو بوده است. تو هم مثل دختر من هستی.
او و صدها خانم و آقایی که بهخاطر انسانیت مهرباناند و به افغانی یا ایرانی بودن نگاه نمیکنند؛ از خانم روانشناسی گرفته که وقتی فهمید نتوانستم به دانشگاه وارد شوم، بدون گرفتن هزینه برای کارگاهش، در دانشگاه شهید بهشتی دعوتم کرد و نمیدانست یک روز در دانشگاه بودن، برایم چقدر شیرین و بهیادماندنی خواهد بود که با نشستن پشت صندلی دانشگاه یکی از آرزوهایم که دور رفته، برآورده شد تا راننده خطی تاکسی که دیگر میداند کجا پیاده میشوم و مغازهدارهای پوشاک که از همزیستی خوبشان با دیگر مغازهداران افغانستانی میگویند و بهگونهای از مردم افغانستان در ایران حرف میزنند که گویی مردم افغانستان مثل دیگر اقوام در ایران هستند. مردم ایران بسیار مردم مدارا گر و صبوری هستند که مردم جنگزده و جنگدیده افغانستان را در هر شرایطی که بودند و هستند، پذیرفتند. من بهعنوان یک افغانستانی مردم ایران را جدا از ایرانی بودنشان مردمی میبینم که مدارا گری بسیار دارند و موارد نامهربانی را هم در هر جامعهای میتوان یافت. بعضی جاها کمرنگ و بعضی جاها هم پررنگ.
کنون پنج سال میشود که در مدرسهای که ویژه کودکان افغانستانی است در بخشهای اداری و معلمی فعالیت دارم. باتوجهبه اتفاقات اخیر در افغانستان که شهرهایش یکبهیک سقوط کردند، دانشآموزان بسیاری را در مدرسه کوچکمان جای دادیم و در این میان، خیلی از خانوادههای افغانستانی که سواد نداشتند را همسایه ایرانی یا صاحبکار ایرانی به مدرسه آورده است و تمام مراحل طولانی ثبتنام را با گذاشتن از وقتش به انجام رسانده است. برای همه ما در مدرسه این نشان مهر ایران و ایرانیان در این روزهای سخت است که همراه کودکان و خانوادههای افغانستانی بوده است. من از همه ایرانیان سپاسگزارم که پنج میلیون جمعیت همسایه را به خانهشان پذیرفتند تا که بهدوراز جنگ و ناامنی زیست کنیم.