جنگ و امکان های از دست رفته /مقالهای از دکتر عبدالامیر نبوی
بازدیدها: 155
نویسنده: دکتر عبدالامیر نبوی، دانشیار دانشگاه و عضو هیات مدیره انجمن علمی مطالعات صلح ایران
آخرین باری که دکتر محمدعلی مرادی را دیدم، ۸ آذر ۱۳۹۶ در جریان اولین همایش سالانه انجمن علمی مطالعات صلح ایران بود. او کمتر از یک سال بعد (مرداد ۱۳۹۷) بر اثر بیماری درگذشت. در جریان مباحثه ای در آن همایش نکته ای درباره لزوم توجه به تجربه جامعه ایران از جنگ و صلح برای شکل گیری مفهوم ایرانی صلح گفتم که مورد توجه و تاکید ایشان نیز بود. این امر سبب شد که سال بعد (۱۳۹۷)، برای دومین همایش سالانه انجمن، مطلبی با عنوان «بازخوانی داستان جانبازان جنگ؛ گامی برای شکل گیری صلح پایدار» تنظیم کنم:
فرآیند صلح و استمرار آن در عالم نظر یک نکته است و شکل گیری واقعی و استحکام آن یک نکته دیگر. ایران کشوری است که طولانی ترین جنگ قرن بیستم را تجربه کرده و همواره در معرض ناآرامی ها و درگیری های منطقه ای بوده است، لذا جامعه آن نیازمند توجه بیشتر و جدیتر به مباحث مهمی است که ذیل عنوان «صلح» – و همراه با آن، ثبات- می گنجد؛ چه در سطح داخلی و چه در سطح خارجی. با این حال، به نظر می رسد تمرکز بر مباحث تئوریک و یا حتی مرور تاریخ جنگ و صلح و ذکر آسیب های ناشی از جنگ در سایر مناطق و کشورها هرچند ضرورت دارد، به شکل قابل انتظاری به بخشی از زندگی عینی و در نتیجه آگاهی واقعی مردم تبدیل نمی شود. در عوض، از دید این مقاله، بازگشت به تجربه زیسته جامعه ایران زمینه وسیع تر و محکم تری را برای شکل گیری صلحی پایدار فراهم میکند و داستان «جانبازان»، بهعنوان بخشی از پدیده مهم و فراگیرتر «قربانیان» جنگ، مهمترین مولفه در این فرایند است. چنان که می دانیم، در تمامی کشورها شهروندان و سربازان آسیبدیده در جنگ به عنوان افرادی فداکار و قابل ستایش معرفی و تقدیر می شوند، اما بنا به تجربه اگر الگوسازی از آنان با هدف تقدیس ستیز و آماده سازی همگانی برای ستیزهای بعدی صورت گیرد، همزمان به بخشی از پدیده «فراموش شدگان» جنگ تبدیل می شوند. براین اساس، بازخوانی تجربه زندگی روزمره جانبازان و ابعاد مختلف مشکلات آنان و خانواده هایشان، آگاهی مردم از سویهها و پیامدهای گوناگون و هزینه های واقعی جنگ را تقویت می کند.
لذا اولا: نکته اصلی سخنم در همایش آن بود که توجه به زندگی جانبازان و جلوگیری از فراموش شدگی آنان می تواند به ترویج روحیه صلح کمک کند؛ ثانیا: بحث امروز تداوم آن دغدغه ولی از منظری دیگر است؛ ثالثا: مایلم سخن در این باب را همچون گذشته – البته اگر ارزشی داشته باشد – به آن مرحوم تقدیم کنم که همیشه دغدغه ارتباط مفاهیم با زندگی واقعی را داشت.
در آن روز نسبتا سرد آذرماه ۱۳۹۶ هر دو اعتقاد داشتیم، و من همچنان معتقدم، که رسیدن به مفهوم ایرانی صلح نیازمند بازگشت به تجربههای زیسته و زندگی واقعی، ازجمله بازگشت به تحولات اجتماعی و روانی جنگ ایران و عراق، است. این جنگ تحولی بود که برای مدت هشت سال؛ بهعنوان طولانی ترین جنگ قرن بیستم، ابعاد مختلف زندگی ایرانیان را تحت تاثیر قرار داد. درباره آثار اجتماعی و روانی جنگ تاکنون مطالعاتی صورت گرفته است، هرچند هنوز هم جای کار دارد. بهعبارت دیگر، توپ ها خیلی وقت پیش خاموش شده اند، اما این پدیده همچون کلافی است که به مرور باز می شود. بنابراین همچنان باید به مسئله صلح اندیشید.
تلاش برای رسیدن به مفهوم ایرانی صلح به معنای طراحی مفهومی جدید و جایگزین نیست، کمااینکه به نظر این کمترین از طریق بازگشت صرف به متون سنتی ممکن نیست. واقعیت آن است که هیچ مفهومی نمی تواند به جای مفهوم صلح بنشیند و گستردگی آن را نشان دهد، همچنان که بازگشت به متون سنتی و آموزه های ادبی و اخلاقی برآمده از آنها مفید اما، با توجه به پیچیدگی های زندگی معاصر ازجمله در زمینه علل و دلایل بروز مظاهر و اشکال مختلف خشونت، ناکافی است. جنگ یکی از این مظاهر است و ما اشکال دیگری از خشونت را هم هرروزه می بینیم. در واقع، جامعه ایرانی امروزه با شکل های دیگر و جدیدی از خشونت فردی و اجتماعی روبرو است که نمی توان از آن ساده اندیشانه گذشت و همگان را با لبخند و صدایی آرام به صلح و صلح ورزی دعوت کرد! همچنان که «برای شاعرشدن، تنها کلمه کافی نیست»، برای صلح و آرامش هم اتکا به کلمه و اندرز کافی و کارساز نیست.
حال چه باید کرد؟ دغدغه من در تمام این سال ها همین بوده است: چگونه می توان چنین مفهومی را از زندگی ایرانیان و به ویژه تجربه عجیب جنگ استخراج کرد تا «مرگ مضمون هستی نسل های ما» نباشد؟
نکته ای را که تاکنون به ذهنم رسیده است، شاید بتوانم با دو عکس قدیمی نشان دهم: اولی عکسی است که اوائل سال ۱۳۹۰ هنگام بازدید از مرکز فرهنگی دفاع مقدس خرمشهر گرفته ام (تابلویی بود که به دیوار آویخته بود) و مربوط به روزهای نخست جنگ است؛ و دومی را هم هنگام جستجوهای اینترنتی دیدم و این هم مربوط به آبادان در روزهای نخست جنگ (۱۲ مهر ۱۳۵۹) است (عکس سوم مربوط به مزار همین کودک در سال ۱۳۶۱ است از جاسم غضبان پور).
به نظرم، این دو عکس ماهیت، واقعیت و مهابت جنگ را به درستی نشان میدهد. وجه مشترک این دو عکس گمنامی است: ما از این زن هیچ چیز نمیدانیم: نامش؟ سنش؟ مدرکش؟ خانودهاش؟ مجرد بوده است یا متاهل؟ ساکن کدام منطقه خرمشهر یا شاید آبادان بوده است؟ هنگام مرگ کجا بوده و چه می کرده است؟ چگونه کشته شده است؟ تنها می دانیم یک زن بوده که درج این واژه بر تابلوی روی قبر نشانه آن است که حداقل جوان بوده است. از کودک ۳ ساله هم چیزی نمی دانیم: نامش؟ سنش؟ خانودهاش؟ چگونه کشته شده است؟ هنگام مرگ کجا بوده و چه می کرده است؟ با توجه به گمنامی، شاید سن ۳ سالگی نیز تقریبی اعلام شده باشد. تنها چیزی که به درستی می دانیم، آن است که پیراهنی قرمز به تن داشته و دعایی به سینه اش سنجاق شده بود.
شاید بتوانیم حداکثر به یک وجه مشترک دیگر برسیم و آن غیرنظامی بودن هر دو است که آن وقت می تواند نحوه مرگ را در آن روزهای نخستین جنگ روشن کند که احتمالا بر اثر ترکش های توپ و خمپاره یا بمباران بوده است. بحثم در اینجا روضه خوانی یا طرح بحث های حماسی نیست، بلکه تاکید بر یک واقعیت به ظاهر ساده است: گمنامی. ما تقریبا هیچ چیزی درباره این دو نمی دانیم و اگر فراتر برویم، درباره اطرافیانشان هم چیزی نمی دانیم. مرگ برای همه دیر یا زود و به شکلی رخ می دهد، اما این دو از یک حق بسیار ساده و بدیهی محروم مانده اند که نامشان بر روی یک تابلو درج شود و یا حتی کسانی را داشته باشند که گاهی گلی بر روی گورشان بگذارد. نکته اینجاست که ممکن بود ما بجای این دو باشیم. اگر بخواهیم خیال پردازانه نگاه کنیم، احتمالا ارواح آنها همچنان هر روز و هر شب در آن اطراف منتظر آشنایانی است که از آنها سراغی بگیرد و یادی بکند. این بخشی از واقعیت جنگ است که معمولا فراموش می شود: جنگ سبب می شود بعضی آدم ها یک باره از میانه داستان زندگی گم شوند و حتی نامی از آنها نمی ماند، فقط شاید روزی سپانلویی پیدا شود تا همه مردگان را «یحیی» بنامد و بخواند. آنانی که شادمانه بر طبل جنگ می کوبند، هیچ گاه به چنین نکته ای اشاره نمی کنند.
حالا اگر توسن خیال خود را جولان دهیم، مطلب دیگری روشن می شود: اگر این دو زنده بودند، چه می کردند؟ اگر آن زن هنگام مرگ مثلا ۲۰ ساله بوده باشد، امروز ۶۳ سال می داشت، شاید هم سن بیشتری داشته. اگر آن کودک هم هنگام مرگ ۳ ساله بوده باشد؛ یعنی متولد ۱۳۵۶، امروز باید ۴۶ ساله می بود. اگر فرض کنیم آنان زنده می ماندند، وجه مشترک دیگری پیدا می شود: ۴۳ سال زندگی (از ۱۳۵۹ تا ۱۴۰۲). پذیرفتنی است که آنان در این ۴۳ سال شاید به دلیلی دیگر می مردند یا کشته می شدند، اما اگر زنده می ماندند، احتمالا خانواده ای، فرزندانی یا شغلی داشتند و حتما آرزوهایی؛ شاید مرتبه اجتماعی و اقتصادی بالایی در ایران یا خارج از کشور داشتند یا آدمی عادی بودند که شب با خستگی به خانه برمی گردد یا حتی خانه دار و خانه نشین بودند. باز در اینجا بحث بر سر روضه خوانی یا طرح مباحث حماسی یا خیال پردازی بیهوده نیست، بلکه پیش کشیدن یک مفهوم است که از تجربه جنگ برمی آید: امکان های از دست رفته.
اگر بخواهیم به زمانه صلح به عنوان نقطه مقابل دوره های خشونت ورزی به طور عام و جنگ به طور خاص برسیم، ناچاریم به امکان ها و آرزوهایی فکر کنیم که بر اثر خشونت و جنگ از دست می رود. آن دو عکس نشانگر دو امکان از دست رفته است که هیچ وقت بازیابی و بازسازی نمی شود و با مطالعه تاریخ جنگ یا سرزدن به آرامستان ها موارد مشابه بسیار دیگری یافت می شود. درست تر بگوئیم؛ این افراد در صورت زنده ماندن ممکن بود در ماه ها و سال های بعد هر کسی شوند، اما هیچ اتفاقی نیفتاد و نخواهد افتاد چون پرونده زندگیشان در چارچوب فرایندی از خشونت – و نه بیماری و تصادف – یک باره بسته شد. بنابراین تعداد مزارها و گستردگی گورستان های جنگ لزوما نشانگر اقتدار و افتخار نیست، بلکه نشانه امکان های از دست رفته ای است که همیشه بسته خواهد ماند.
از همین جا راه باز میشود برای توجه دادن تمامی نیروهای سیاسی و اجتماعی، ازجمله کسانی که وارد عرصه سیاستگذاری رسمی می شوند: آنان صرفا برای تامین امنیت و معیشت مسئولیت ندارند، در برابر امکان ها و آرزوهای افراد هم مسئولیت دارند. توجه دادن همگی اینان ضروری است چون تصمیمات و رفتارهایشان می تواند نویدبخش آرامش باشد یا به خشونت در جامعه یا رابطه ایران با دیگر کشورها دامن بزند. همچنین این نکته به معنای توجیه وجود حکومتی فربه و یا گسترده کردن وظایف و اختیارات دولت نیست چون آنها «مسئول» تحقق نیستند، بلکه بدان معناست که نیروهای سیاسی و اجتماعی و نیز دولتمردان در قبال تمامی امکان های پیش رو و آرزوهای افراد «مسئولیت» دارند و سنجش اهداف و عملکرد آنان در طول زمان نه صرفا بر مبنای کامیابی ها و دستاوردهای ظاهری که بر اساس تلاش برای شکوفایی شهروندان صورت میگیرد. البته یکی از طنزهای روزگار ما در خاورمیانه آن است که ایدئولوژی ها و دولتمردان اغلب خودشان را تجلی آرمان ها و آرزوهای ملت می دانند و در نتیجه خود را از هرگونه تلاش و کوششی در این زمینه بی نیاز می دانند!
شاید در اینجا اشکالی وارد شود که این دو عکس و اصولا مقبره شهدای جنگ نماد کسانی است که بی گناه و بر اثر تهاجم حکومت بعث عراق کشته شدند. لذا اینگونه سخن گفتن از شهدا، چه نظامی و چه غیرنظامی، نادرست است و آنان بهخاطر دفاع از همین مرز و بوم کشته شده اند، بعضی در جبهه و بعضی در پشت جبهه. به عبارت دیگر، این گونه تصویرسازی و تحلیل از جنگ، واقعیت های مهمی را نادیده می گیرد که نخستین آن قربانی بودن این افراد است.
اشکال بالا هم مهم و هم قرین واقعیت است؛ تحلیل حاضر در پی انکار قربانی بودن کشته شدگان جنگ، اعم از نظامی و غیرنظامی یا شناخته شده و گمنام، نیست و نمی خواهد عامل اصلی مرگ اینان را که حمله عراق بوده، فراموش کند. همچنین این تحلیل در پی نادیده گرفتن رنج و تلاش کسانی نیست که در جنگ بوده اند و بی مزد و منت از این کشور دفاع کرده اند. نکته اصلی این تحلیل با عنایت به تجربه جنگی هشت ساله به عنوان یکی از نقاط عطف تاریخ معاصر ایران چیزی دیگری است: نیروهای سیاسی و اجتماعی و نیز دولت ها هرچه بیشتر خود را در برابر تحقق امکان ها و آرزوهای افراد مسئول بدانند، از شمار قربانیان کمتر می شود. از این دید، محکومیت کسانی چون صدام حسین صرفا به خاطر تخریب شهرها و روستاها و مرگ صدها هزار جسم نیست که البته در جای خود مهم است، بلکه به واسطه نابودی صدها هزار آرزو در دو جامعه ایران و عراق است. او سیاستمدار ارزشمند و موفقی نبود، چون نقطه پایانی بر امکان های پیش روی شهروندان دو کشور گذاشت.
از سوی دیگر، تاکید سخن حاضر بر مسئله صلح به عنوان نقطه مقابل خشونت است و تمرکز بر تجربه جنگ به عنوان یکی از مظاهر مهم و فراگیر خشونت در ایران معاصر بوده است. پس تاکید بحث امروز بر نام و نشان و جنسیت قربانیان نظامی و غیرنظامی جنگ ایران و عراق یا شناسایی عامل مرگ آنان نیست که چنان اشکالی وارد باشد. مشکل اینجاست که بهخصوص در منطقه ما همواره امکان تکرار چنین تجربیاتی، در مقیاسی بزرگ تر یا کوچک تر، وجود دارد و هنوز ایدئولوژی ها و کنشگران بسیاری هستند که چون حیثیت و قدرت خود را به خواب و خاطره و اسطوره و تاریخ و طبیعت پیوند زدهاند، برای رسیدن به اهدافشان از فداکردن انسان ها حتی شهروندانشان ابایی ندارند و خود را در قبال برآورده شدن آمال و آرزوهای آنان مسئول نمی بینند. پس روی سخن با قربانیان خشونت و ستیز نیست، با کسانی است که به هر دلیل و توجیهی چنین وضعی را پدید می آورند.
اگر قصد داریم به صلحی برآمده از تجربه تاریخی ایران برسیم، جنگ هم رویداد و هم مقطعی مهم در تاریخ معاصر است که نشان می دهد ایرانیان بسیاری از مسئولیت ناشناسی و منفعت طلبی تصمیم گیران و کنشگران خارجی آسیب دیدند و از بعضی از هموطنان فقط تصویری از گوری مانده است. اگر این تجربه تلخ بوده است که حتما تلخ بوده است، جلوگیری از تکرار آن منوط به آن است که کنشگران و تصمیمگیران داخلی، چه سیاسی و چه نظامی، لحظه ای به آرزوهای زنان و نیز کودکان ۳ ساله گمنامی بیندیشند که در سراسر ایران زیست می کنند تا فهرست امکان ها و آرزوهای از دست رفته، اما این بار بر اثر تصمیمات و رفتارهای داخلی، طولانی تر نشود. اینان بهتر است به یاد آورند که در یوم العقاب شاید به جای تعداد نام های از دست رفته، از تعداد آرزوهای برباد رفته بپرسند، چون حکومت ها در برابر آرزوها مسئولیت دارند.
آنچه در گیومه ها آمده برگرفته از شعر مشهور رضا براهنی با عنوان «اسماعیل» است.